۰۷:۱۴ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۱

روایت شهید مطهری از شب عاشورا

أباعبداللّه آمد نزد زینب، سر او را به دامن گرفت، او را نصیحت و موعظه کرد: «یا اُخَیَّهْ! لا یَذْهَبَنَّ بِحِلْمِکِ الشَّیْطانُ» خواهر جان! مراقب باش شیطان تو را بی صبر نکند، حلم را از تو نرباید. اینها چیست که می گویی؟! ای کاش روزگار خراب بشود یعنی چه؟ ! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدّم پیغمبر از من بهتر بود.

مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): استاد شهید مطهری روایتی از شب عاشورا نقل کرده اند که در جلد هفدهم مجموعه آثار استاد (صفحات ۲۷۶ تا ۲۷۹) آمده است. این روایت را می خوانید:

دو حادثه در این شب پیش آمده که زینب را خیلی منقلب کرده است؛ یکی در عصر تاسوعاست و دیگر در شب عاشورا. در این شب أبا عبد اللّه برنامه ی خیلی مفصلی دارد.

یکی از برنامه ها این است که به کمک اصحابش اسلحه را برای فردا آماده می کنند.
مردی است به نام جَوْن (یا هون)، آزادشده ی ابو ذر غفاری است. متخصص در کار اسلحه سازی بود. خیمه ای به سلاحها اختصاص داشت و این مرد در آن خیمه مشغول آماده کردن سلاحها بود. أبا عبد اللّه آمده بود از او سرکشی کند. اتفاقاً این خیمه مجاور است با خیمه ی زین العابدین که بیمار بودند و زینب (سلام اللّه علیها) از او پرستاری می کرد. این دو خیمه نزدیک یکدیگر است و أبا عبد اللّه دستور داده بود چادرها را در آن شب نزدیک به همدیگر برپا کنند به طوری که طنابها داخل یکدیگر بود، به دلیلی که بعد عرض می کنم. راوی این حدیث، زین العابدین است. می گوید: عمّه ام زینب مشغول پرستاری بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه می کرد ببیند این مرد اسلحه ساز چه می کند. من یک وقت دیدم پدرم دارد با خودش شعری رازمزمه می کند، دو سه بار هم تکرار کرد:

یا دَهْرُ اُفٍّ لَکَ مِنْ خَلیلٍ
کَمْ لَکَ بِالْاِشْراقِ وَ الْاَصیلِ
وَ صاحِبٍ وَ طالِبٍ قَتیلٍ
وَ الدَّهْرُ لا یَقْنَعُ بِالْبَدیلِ

وَ اِنَّمَا الْاَمْرُ اِلَی الْجَلیلِ [۱].
ای روزگار، تو چقدر پستی! چگونه دوستان را از انسان می گیری! بله، روزگار چنین است ولی امر به دست روزگار نیست، امر به دست خداست. ما راضی به رضای الهی هستیم، ما آنچه را می خواهیم که خدا برای ما بخواهد. زین العابدین می گوید: من می شنوم، عمّه ام زینب هم می شنود. سکوت معنی دار و مرموزی میان من و عمّه ام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمّه ام زینب نمی گریم. عمّه ام زینب دلش پر از عقده است، به خاطر اینکه من بیمارم نمی گرید. هر دو در مقابل این هجوم گریه مقاومت می کنیم. ولی آخر زینب یک مرتبه بغضش ترکید (زن است، رقیق القلب است) ، شروع کرد بلند بلند گریستن، فریاد کردن، ناله کردن که ای کاش چنین روزی را نمی دیدم، ای کاش جهان ویران می شد و زینب چنین ساعتی را نمی دید. با این حال، خودش را رساند خدمت أبا عبد اللّه علیه السلام. أبا عبد اللّه آمد نزد زینب، سر او را به دامن گرفت، او را نصیحت و موعظه کرد: «یا اُخَیَّهْ! لا یَذْهَبَنَّ بِحِلْمِکِ الشَّیْطانُ» خواهر جان! مراقب باش شیطان تو را بی صبر نکند، حلم را از تو نرباید. اینها چیست که می گویی؟ ! ای کاش روزگار خراب بشود یعنی چه؟ ! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدّم پیغمبر از من بهتر بود.
پدرم علی، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه ی اینها از من بهتر بودند. همه ی اینها رفتند، من هم می روم. تو باید مواظب باشی بعد از من سرپرستی این قافله را بکنی، سرپرستی اطفال مرا بکنی. زینب در حالی که می گریست، با صدای نازکی گفت: برادر جان! همه ی اینها درست، ولی هر کدام از آنها که رفتند، من چند نفر و حد اقل یک نفر را داشتم که دلم به او خوش بود. آخرین کسی که از ما رفت برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زینب بروی، دل زینب در این دنیا به چه کسی خوش باشد؟
در عصر تاسوعا بعد که أبا عبد اللّه آن جمله (جریان خواب) را به زینب فرمود، فوراً برادر رشیدش أبو الفضل را صدا کرد: برادر جان! فوراً با چند نفر برو در مقابل اینها بگو خبر تازه چیست؟ اگر هم می خواهند با ما بجنگند، وقت غروب که طبق قانون جنگی وقت جنگ نیست (معمولاً اهل حرب، صبح تا غروب می جنگند، شب که می شود به خرگاهها و مراکز خودشان می روند)، حتماً خبر تازه ای است. أبو الفضل با چند نفر از کبار اصحاب (زُهَیْر بن الْقَیْن، حبیب بن مُظَهَّر) می رود و در مقابلشان می ایستد و می گوید: من از طرف برادرم پیام آورده ام که از شما بپرسم مگر خبر تازه ای است؟ عمر سعد می گوید: بله، خبر تازه است؛ امر امیر عبید الله زیاد است که برادر تو فوراً یا باید تسلیم بلاشرط بشود و یا با او بجنگیم. فرمود: من از طرف خودم نمی توانم چیزی بگویم؛ می روم خدمت برادرم، از او جواب می گیرم. وقتی که آمد خدمت أبا عبد اللّه، أبا عبد اللّه فرمود: ما که اهل تسلیم نیستیم، می جنگیم، تا آخرین قطره ی خون خودم می جنگم. فقط به آنها یک جمله بگو؛ یک خواهش، یک تمنّا، یک تقاضا از آنها بکن و آن این است که قضیه را به فردا موکول کنند. بعد برای اینکه توهّمی پیش نیاید که حسین یک شب را غنیمت می داند که زنده بماند، و برای اینکه بفهماند که زندگی برایش غنیمت ندارد، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلکه او چیز دیگری می خواهد، فرمود: خدا خودش می داند که من این مهلت را به این جهت می خواهم که دلم می خواهد امشب را به عنوان شب آخر عمر خودم با خدای خودم راز و نیاز کنم، مناجات و عبادت کنم، قرآن بخوانم.

أبوالفضل (سلام اللّه علیه) رفت. آنها نمی خواستند بپذیرند ولی بعد در میان خودشان اختلاف افتاد. یکی از آنها گفت: شما خیلی مردم بی حیایی هستید چون ما با کفار که می جنگیدیم، اگر چنین مهلتی می خواستند به آنها می دادیم. چطور ما خاندان پیغمبر خودمان را چنین مهلتی ندهیم؟ ! عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زیاد را زیر پا بگذارد تا میان لشکر خودش اختلاف نیفتد. گفتند: بسیار خوب، صبح. آن شب را أبا عبد اللّه با وضع فوق العاده ای، با وضع روشنی، با وضع پر از هیجانی، با وضع پر از نورانیتی بسر برد. راست گفته اند آنان که آن شب را شب معراج حسین خوانده اند. در آن شب است که آن خطابه ی غرّا را برای اصحاب و اهل بیتش می خواند. در آن شب است که همه ی آنها را مرخص می کند: اصحاب من! اهل بیت من! من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و اهل بیتی از اهل بیت خودم بهتر سراغ ندارم. از همه ی شما تشکر می کنم و ممنونم. ولی بدانید اینها فقط مرا می خواهند، جز من با کسی کاری ندارند. بیعتی اگر با من کردید، برداشتم. همه آزادید. هرکس می خواهد برود، برود. به اصحابش گفت:

هر کدام از شما می توانید دست یکی از اهل بیت مرا بگیرید و با خودتان ببرید. ولی اصحاب حسین غربال شده بودند. نوشته اند همه یک صدا گفتند: این چه سخنی است که شما به ما می گویید؟ ! ما برویم و شما را تنها بگذاریم؟ ! ما یک جان بیشتر نداریم که فدا کنیم؛ ای کاش خدا هزار جان پی درپی به ما می داد، کشته می شدیم و دوباره زنده می شدیم، هزار جان در راه تو فدا می کردیم، یک جان که قابل نیست، «جان ناقابل من قابل قربان تو نیست».
نوشته اند: «بَدَأَهُمْ بِذلِکَ اَخوهُ أَبُو الْفَضْلِ الْعَبّاسُ» اول کسی که این سخن را به زبان آورد، برادر رشیدش أبو الفضل العبّاس بود. (امشب ما ذکر خیری و توسّلی پیدا می کنیم به یتیم امام حسن، قاسم که در شب عاشورا جریانی دارد. ) بعد از آنکه همه وفاداری شان را اعلام کردند، أبا عبد اللّه سخن خودش را عوض کرد، پرده ی دیگری از حقایق را به آنها نشان داد، فرمود: پس حالا من حقیقت را به شما بگویم: بدانید فردا تمام ما شهید خواهیم شد، یک نفر از ما که در اینجا هستیم زنده نخواهد ماند. همه گفتند: خدا را شکر می کنیم که چنین شهادتی و چنین موهبتی را نصیب ما کرد. (یکی از دوستان تذکر بسیار خوبی داد. دو نفر از بزرگان ما، از پیشوایان ما، حضرت آیت اللّه العظمی آقای حکیم دامت برکاته و آیت اللّه علامه ی مجاهد صاحب الغدیر، علامه امینی، این هر دو بزرگوار می دانیم بیمارند، در بیمارستانهای خارج هستند و وظیفه ی ماست که برای همه ی مؤمنین و مؤمنات دعا کنیم، بالخصوص برای رهبران و پیشوایان خودمان:
خدایا! به حق حسین بن علی و به حق روح و دل پاک قاسم بن الحسن، اینها که گفتیم و آنها که در دل ماست، شفای عاجل عنایت بفرما! ) این طفل سیزده ساله در کنار مجلس نشسته است. وقتی که أبا عبد اللّه این مژده را می دهد که فردا همه شهید می شوند، او با خود فکر می کند که شاید مقصود، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشیم. یک بچه ی سیزده ساله حق دارد چنین فکر کند. نگران است، مضطرب است. یک مرتبه سر را جلو آورد و عرض کرد: «یا عَمّا! وَ اَنَا فیمَنْ یُقْتَلُ؟ » آیا من هم فردا کشته خواهم شد یا کشته نمی شوم؟ حسین بن علی نگاه رقّت آلودی کرد. فرمود: پسر برادر! من اول از تو سؤالی می کنم. سؤال مرا جواب بده، بعد به سؤال تو پاسخ می دهم. عرض کرد: عمو جان بفرمایید! فرمود: مرگ در ذائقه ی تو چه طعمی دارد؟ فوراً گفت: عمو جان! «اَحْلی مِنَ الْعَسَلِ» چنین مرگی در کام من از عسل شیرین تر است (یعنی من که می پرسم، برای این است که می ترسم فردا این موهبت شامل حال من نشود) . فرمود: بله فرزند برادر! تو هم فردا شهید خواهی شد اما بعد از آنکه مبتلا به یک بلای بسیار سخت و یک درد بسیار شدید می شوی. ولی أبا عبد اللّه توضیح نداد که این بلا چیست. اما روز عاشورا روشن کرد که مقصود أبا عبد اللّه چیست.


[۱] . اللّهوف، ص ۳۳٫
::::::

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

+ 13 = 23