۱۱:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۹/۱۸
روایتی از آخرین سخنرانی ۱۶ آذر خاتمی
خاتمی داشت از مردمسالاری و نفی دیکتاتوری حرف میزد. از اعتقادش به جمهوری اسلامی. از انتقاداتش به اصلاطلبان. از انتقاداتش به انتخابات مجلس هفتم. عدهای فریاد زدند «رفراندم رفراندم. اینست شعار مردم» او هم گفت «انشالا نوبت شما هم میرسد که به قدرت برسید». آخر هم سخنرانی را هرجور بود در بین دادوفریاد به پایان برد و سریع و بهزحمت در حلقهی محافظان از سالن خارج شد. قبل از آنکه اتفاق بدتری بیفتد که هیچ بعید نبود. بعد مراسم، بازار بحث و جدل داغ بود. بین مخالفان و موافقین. و بین ما و مسئولین که چرا به هشدارها توجه نکردید...
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام) – سرویس جامعه مجازی: محسن حسام مظاهری در صفحه فیسبوک خود نوشت:
سلام آقای رییسجمهور
روایتی از شانزده آذر هشتاد و سه
سال ۸۳ بود و قرار بود آخرین مراسم روز دانشجو در دولت خاتمی برگزار شود. برنامهریزی مراسم آن روز، از چند هفته قبل شروع شده بود؛ در جلسات هماهنگی بین نمایندگان تشکلها و مسئولین دانشگاه. اگر درست در خاطرم مانده باشد، آن جلسات آخر نمایندهای از نهاد ریاست جمهوری هم به جلسات میآمد. من به نمایندگی از «خانه نواندیشان» در جلسات حاضر میشدم. خانه، تشکلی بود که من و چند نفر دیگر از دوستانم سال ۸۰ تأسیس کرده بودیم. آن سال، فضای دانشگاه خیلی ملتهب بود و این را ما که دانشجو بودیم و بین بچهها، خوب درک میکردیم. در یکی از همان جلسات یادم است که به مسئولین گفتم «من اگر جای شما باشم، نمیگذاشتم امسال آقای خاتمی به دانشگاه بیاید. برای حفظ حرمتش. مطمئن باشید حضورش پرحاشیه خواهد بود». گفتم ولی کسی جدی نگرفت.
روز مراسم رسید. قرار بود من هم جزو پنج نفری باشم که به نمایندگی از تشکلهای دانشجویی صحبت میکنند. از در اصلی نمیشد وارد شد. آنقدر جمعیت در سالن و محوطهی بیرون و حتا راهپلهها و طبقهی پایین جمع شده بود، که اصلاً نمیشد حرکت کرد. رفتیم درِ پشتی سالن شهید چمران که به خیابان ۱۶ آذر باز میشود. در را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند. به هر والذاریاتی بود رفتم داخل. سیدعلی کشفی و محسن رومیپور که با هم بودیم را راه ندادند. من را هم به زور و وقتی یکی از مسئولین دانشگاه شناساییام کرد، راه دادند.
وارد سالن که شدم، فضا همانطوری بود که پیشبینی میکردم. بهشدت ملتهب و هیجانی و شلوغ. برای من که ورودی ۷۹ بودم و یک سال بعد از ۱۸ تیر دانشجوی دانشگاه تهران شده بودم و ساکن کوی، تجربهی مراسم پرالتهاب، تجربهی تازهای نبود. ولی مراسم آن روز جنسش با همهی قبلیها فرق میکرد. بهزحمت یک صندلی خالی در ردیف سوم پیدا کردم و نشستم. خاتمی در ملغمهای از فریادها و شعارهای دانشجویان و صدای «یار دبستانی من» وارد سالن شد. استقبال دانشجوها مثل همیشه نبود. بچههای بسیج ـ که تقریباً کمتر از یک سوم حضار بودند ـ در حمایتش شعار میدادند و مابقی برعلیهاش. مجری هرطور بود جلسه را شروع کرد. قرار بود ابتدا نمایندههای تشکلها حرف بزنند.
اول نمایندهی انجمن رفت پشت تریبون. نطقش تند و انتقادی و رادیکال بود. گفت «خداوند خاتمی را آفرید تا صبر حداکثری یک ایرانی را آزمایش کند و ما در دوران او قرار گرفتیم تا سوءاستفاده حداکثری از این صبر را نظارهگر باشیم.». بعد از او نمایندهی بسیج شروع کرد. اول فرازهایی از وصیتنامهی امام را خواند و بعد گفت «خونریزان دیروز، خونخواهان امروز شدند. به نظر شما چه شده است که جای مجرم و قربانی عوض شده است؟ امروز دانشجویانی که متهم به توهین به رئیسجمهور بودند آمدهاند تا مانع توهین به وی شوند» منظورش بچههای بسیج بودند. بعد هم چند انتقاد ملایم از دوران خاتمی کرد و آخرسر هم گفت «با همهی این حرفها هنوز سیدمحمد خاتمی را مسئول دلسوز برای انقلاب و فرزند امام میدانیم.». یادم است روزهای قبل از مراسم، با بچههای بسیج چقدر بحث و جدل میکردیم. آنها میگفتند مصلحت نظام اینست که از خاتمی حمایت شود و ما میگفتیم نه؛ آخرین حضور خاتمی در دانشگاه است و زمان حسابرسی. ما منتقد خاتمی بودیم، اما جنس انتقادهامان از جنس انتقادهای بچههای انجمن و بسیج نبود. چیز دیگری بود که قرار بود در نطق آن روز بگویم.
نوبت به من رسید. رفتم پشت میکروفن. متنی را که از شب قبلش آماده کردم از جیبم درآوردم و خواندم:
«سلام آقای رییسجمهور! خوشحالم که پس از این سالیان، سرانجام وقت آن رسیدهاست که بتوان شما را به این نام خواند و به این هویت شناخت: خاتمیِ رئیسجمهور. نه خاتمیِ سید اولاد پیغمبر؛ نه خاتمیِ گل یاس؛ نه خاتمیِ پرچمدار اصلاحات؛ نه خاتمی اپوزیسیون؛ نه خاتمیِ روشنفکر دینی؛ نه خاتمیِ فیلسوف؛ بلکه: خاتمیِ رئیسجمهور. تا رسیدن به این آخری، راه کمی نیامدهایم».
بعد از بعضی فرازها، بچهها با کف و سوت همراهی میکردند، بعضیجاها هم با شعار. میانههای متن رسیده بودم که فریاد دختری بلند شد. ایستاده بود بین جمعیت و خطاب به خاتمی فریاد میزد که بیا و ببین آن بیرون سالن دارند چه بلایی سر بچهها میآورند. من نطقم را قطع کردم تا حرفش تمام شود. یک لباسشخصی بیسیم درگوش که مسئول میکروفن بود و پشت سرم ایستاده بود، مدام سیخونک میزند و میگفت «یالا ادامه بده! زود باش!» محلش نگذاشتم. خاتمی از دختر خواست بلندتر بگوید حرف حسابش چیست و بعد گفت که باشد رسیدگی میکند. چنددقیقهای وقفه افتاد. حرفهای دختر که تمام شد، نطق را از سر گرفتم:
«العدل اساس الملک. و عدل را فقط در مبارزه با فقرِ فقیران نبینید. عدل یعنی: هرچیز، سرِ جای خود.»
برای حسن ختام هم دو بیت از خواجه شیراز انتخاب کرده بودم: «گوهر مخزن اسرار» را که گفتم، خاتمی با لبخند ادامهی مصرع را خواند: «همانست که بود». باقی شعر را با من همخوانی کرد. نطقم که تمام شد، شعارها شدت گرفت «خاتمی! خاتمی! خجالت! خجالت!»، «خاتمی! رأی ما رو پس بده!» بعد از من نمایندهی انجمن صنفی حرف زد و بعد از او نمایندهی انجمن دانشکده فنی.
نوبت رییسجمهور شد. آنقدر شعار و فریادها بلند بود که صدا به صدا نمیرسید. خاتمی گفت میگذارید من هم حرف بزنم؟ مجری از حضار خواست سکوت کنند. عدهای فریاد زدند: «بازم حرف! بازم حرف!» خاتمی به طعنه گفت «انشاءالله بعد از بنده کسانی خواهند آمد که عمل خواهند کرد.»
هرجور بود سخنرانی را شروع کرد. انصافاً هم در آن فضا سخنرانیکردن خیلی سخت بود. بچهها مدام شعار میدادند. هو میکردند. کف میزدند. سوت میکشیدند. خاتمی اوایلش صبور بود. اما عاقبت میانههای سخنرانی، لحنش عوض شد. چندجایی هم از کوره دررفت. خصوصاً وقتی چند نفر یک شعار غیراخلاقی و بیسابقه را دادند ـ که از ذکرش معذورم ـ و هو کردند، طاقتش طاق شد. فریاد زد: «آدم باش! یک کاری نکنید بگویم بیایند بیرونتان کنند. تحمل کن!». یکجا هم گفت «شماها که تحمل شنیدن ندارید، وقتی به قدرت برسید میخواهید چه کنید؟ در همهچیز انحراف درست کردید و حالا هم نمیگذارید چهار کلمه حرف بزنم». معترضین ولی از رو نرفتند. بیشتر شعارها از ردیفهای بالای سالن بود. ردیفهای جلو را ـ معلوم نبود کی و چطور ـ بچههای بسیج پر کرده بودند. خود همین هم به التهابها دامن زده بود.
خاتمی داشت از مردمسالاری و نفی دیکتاتوری حرف میزد. از اعتقادش به جمهوری اسلامی. از انتقاداتش به اصلاطلبان. از انتقاداتش به انتخابات مجلس هفتم. عدهای فریاد زدند «رفراندم رفراندم. اینست شعار مردم» او هم گفت «انشالا نوبت شما هم میرسد که به قدرت برسید».
آخر هم سخنرانی را هرجور بود در بین دادوفریاد به پایان برد و سریع و بهزحمت در حلقهی محافظان از سالن خارج شد. قبل از آنکه اتفاق بدتری بیفتد که هیچ بعید نبود.
بعد مراسم، بازار بحث و جدل داغ بود. بین مخالفان و موافقین. و بین ما و مسئولین که چرا به هشدارها توجه نکردید و اینطور شد.
مراسم آنروز انعکاس گستردهای در رسانهها داشت. خصوصاً در روزنامهها. همان شب بود یا دو سه شب بعدش که اعلام شد تلویزیون میخواهد فیلم کامل مراسم را نشان دهد. البته منظورشان از فیلم کامل، نطق دو نفر از دانشجوها بود و سخنرانی خاتمی. از بین پنج نفر، قرعه به نام من و نمایندهی بسیج افتاده بود. پخش این دو نطق با هم، این تلقی را به وجود آورد نطق نمایندهی بسیج به عنوان نطق حامیان خاتمی و نطق من هم به عنوان نمایندهی مخالفان او پخش شده است. از فردای آن روز تا چند روز داشتم در مهمانی و دانشگاه و حتا کوچه و خیابان جواب سئوالات خلقالله را میدادم. که بعضیشان با من همسخن بودند و بعضی هم مخالف. و البته هیچکداممان خبر نداشتیم قرار است چند ماه بعد چه اتفاقات عجیبی بیفتد و چه دوران تلخی انتظارمان را میکشد. شاید اگر میدانستیم، شاید اگر کسی از روزهای آخر بهار سال بعد یا پنج سال بعد خبرمان میکرد، مراسم آن روز جور دیگری رقم میخورد. نمیدانم. شاید.
*
این هم متن کامل نطق آن روزِ من:
سلام آقای رئیسجمهور!
خوشحالم که پس از این سالیان، سرانجام وقت آن رسیدهاست که بتوان شما را به این نام خواند و به این هویت شناخت: خاتمیِ رئیسجمهور.
نه خاتمیِ سید اولاد پیغمبر؛ نه خاتمیِ گل یاس؛ نه خاتمیِ پرچمدار اصلاحات؛ نه خاتمی اپوزیسیون؛ نه خاتمیِ روشنفکر دینی؛ نه خاتمیِ فیلسوف؛ بلکه: خاتمیِ رئیسجمهور. تا رسیدن به این آخری، راه کمی نیامدهایم.
مثل خیلیهای دیگر، من هم هشتسال پیش، اولین تجربهی آشناییام با سیاست ـ این شغالِ در خُمِ هزاررنگ ـ ورود به هیجانات رقابتی بود که فاتحاش، امروز روبرویم نشسته است. هشتسال، عمرِ کمی نیست؛ میدانید؟! یعنی یکسومِ عمرِ یک کس، مثل من. یعنی عمدهی جوانیام. یعنی… بگذریم.
مادرانِ فردا، برای کودکانشان، قصهی اسطورهی آرشی را خواهند گفت، که قومی، از بدِ حادثه، گِردش جمع آمدند؛ اما او، چندی بهانهاش قِلَتِ ارتفاعِ قُلل بود و، صباحی دیگر، شکستن کمان و، دیگرگاه، خستگی بازوان. و فرجامِ کار، آنجا که دیگر توانها فرسوده بود و کاسهی صبرها لبریز، قهرمان به سخن آمد که: «ای قوم! به بیراهه آمدهاید؛ که من آن آرش اسطورهای نیستم» و «اصلاً عیب کارِ شما این است که در پیِ قهرمان میگردید.»
مادران فردا خواهند گفت که پس از این سخن، یکی از میان جمع، فریاد برآورد: «اشک گوشهی چشماناش را بنگرید!» و دیگری ندا سر داد: «چه آوای حزینی داشت!» اما بعید نیست اگر آنوقت، زبان کودکی به پرسش باز شود که: «مگر آن قهرمان، خود از آن قوم نبود؛ و مگر آن راز را نمیدانست؟!» نمیدانم. شاید بشود جورِ دیگری هم به زندگی نگریست. و مثلاً اینطور گفت که: واقعاً هشتسال لازم بودهاست، تا ما به نامهای برای فردا برسیم! تا بفهمیم که ریشهی مشکلاتمان، در روحیهی استبدادزدهمان است و سرنخِ عیوبمان، در این که پی قهرمانان میگردیم!
سلام آقای رئیسجمهور!
این تمثیلِ تکراری را همه شنیدهایم: جامعه، مثل یک ماشین است؛ با نظم یکنواخت و محکمی که بر همهی قطعات، و حتی پیچ و مهرههایش حاکم است. آنقدر که اگر قطعهای جابهجا شود، ـ سهل است ـ، اگر مهرهای حتی، سرِ جای خود نباشد، در کارِ کلِ ماشین، خلل وارد میشود. یعنی میشود درست مثل ماشین پُرخللِ جامعهی ما.
اگر هر چیز سرِ جای خود بود، آنوقت با این شکاف عمیق، بین دو حوزهی نظر و عمل روبرو نبودیم. دانشگاهمان، روزبهروز از دانش و دانشاندوزی تهی نمیشد و کارکرد صرفاً سیاسی نمییافت و به باشگاه سیاستبازان مبدل نمیگشت و رقابت در هیاهو و جنجال، جای رقابت در علماندوزی را نمیگرفت و…
بیهودهترین سئوالی که در چنین وضعی ممکن است پیش آید، اینست که: چرا «علم» در این دیار جایی ندارد، و چرا قرار نیست به دست «دانش» گرهی باز شود؟
یادمان باشد؛ این یک قانون است: «در این پازل آشفته، تنها، قطعهای جا خواهد گرفت، که نیازی را برآورده سازد.» آنجاست که میبینی به جای یک قطعهی کلیدی و مهم، شدهای: پیچی هرز و بیمصرف.
العدل اساس الملک. و عدل را فقط در مبارزه با فقرِ فقیران نبینید. «عدل» یعنی: هرچیز، سرِ جای خود.
***
سلام آقای رئیسجمهور!
بعضی حرفها هم هست، که بیانشان، مقامی میطلبد، آرام و صادق و زلال. نه یک میتینگ؛ نه یک روزنامه؛ و نیز نه یک مراسم روز دانشجو؛ آنهم در واپسین سالِ قدرت. بعضی حرفها را فقط در خلوت تنهایی باید زد؛ و شنید. آنجا که غیری نیست؛ اعم از آن که هورا بکشد، یا بحران بسازد.
تقدیر همهی گردوخاکها، نشستن است، و همهی هایوهوها، رفتن.
کاش معیار ماندنِ ما، همینقدر دستیافتنی بود!
گوهر مخزن اسرار، همان است که بود
حُقهی مِهر، بدان مُهر و نشان است که بود
طالبِ لعل و گُهر نیست، وگرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کان است که بود
والسلام.
روز مراسم رسید. قرار بود من هم جزو پنج نفری باشم که به نمایندگی از تشکلهای دانشجویی صحبت میکنند. از در اصلی نمیشد وارد شد. آنقدر جمعیت در سالن و محوطهی بیرون و حتا راهپلهها و طبقهی پایین جمع شده بود، که اصلاً نمیشد حرکت کرد. رفتیم درِ پشتی سالن شهید چمران که به خیابان ۱۶ آذر باز میشود. در را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند. به هر والذاریاتی بود رفتم داخل. سیدعلی کشفی و محسن رومیپور که با هم بودیم را راه ندادند. من را هم به زور و وقتی یکی از مسئولین دانشگاه شناساییام کرد، راه دادند.
وارد سالن که شدم، فضا همانطوری بود که پیشبینی میکردم. بهشدت ملتهب و هیجانی و شلوغ. برای من که ورودی ۷۹ بودم و یک سال بعد از ۱۸ تیر دانشجوی دانشگاه تهران شده بودم و ساکن کوی، تجربهی مراسم پرالتهاب، تجربهی تازهای نبود. ولی مراسم آن روز جنسش با همهی قبلیها فرق میکرد. بهزحمت یک صندلی خالی در ردیف سوم پیدا کردم و نشستم. خاتمی در ملغمهای از فریادها و شعارهای دانشجویان و صدای «یار دبستانی من» وارد سالن شد. استقبال دانشجوها مثل همیشه نبود. بچههای بسیج ـ که تقریباً کمتر از یک سوم حضار بودند ـ در حمایتش شعار میدادند و مابقی برعلیهاش. مجری هرطور بود جلسه را شروع کرد. قرار بود ابتدا نمایندههای تشکلها حرف بزنند.
اول نمایندهی انجمن رفت پشت تریبون. نطقش تند و انتقادی و رادیکال بود. گفت «خداوند خاتمی را آفرید تا صبر حداکثری یک ایرانی را آزمایش کند و ما در دوران او قرار گرفتیم تا سوءاستفاده حداکثری از این صبر را نظارهگر باشیم.». بعد از او نمایندهی بسیج شروع کرد. اول فرازهایی از وصیتنامهی امام را خواند و بعد گفت «خونریزان دیروز، خونخواهان امروز شدند. به نظر شما چه شده است که جای مجرم و قربانی عوض شده است؟ امروز دانشجویانی که متهم به توهین به رئیسجمهور بودند آمدهاند تا مانع توهین به وی شوند» منظورش بچههای بسیج بودند. بعد هم چند انتقاد ملایم از دوران خاتمی کرد و آخرسر هم گفت «با همهی این حرفها هنوز سیدمحمد خاتمی را مسئول دلسوز برای انقلاب و فرزند امام میدانیم.». یادم است روزهای قبل از مراسم، با بچههای بسیج چقدر بحث و جدل میکردیم. آنها میگفتند مصلحت نظام اینست که از خاتمی حمایت شود و ما میگفتیم نه؛ آخرین حضور خاتمی در دانشگاه است و زمان حسابرسی. ما منتقد خاتمی بودیم، اما جنس انتقادهامان از جنس انتقادهای بچههای انجمن و بسیج نبود. چیز دیگری بود که قرار بود در نطق آن روز بگویم.
نوبت به من رسید. رفتم پشت میکروفن. متنی را که از شب قبلش آماده کردم از جیبم درآوردم و خواندم:
«سلام آقای رییسجمهور! خوشحالم که پس از این سالیان، سرانجام وقت آن رسیدهاست که بتوان شما را به این نام خواند و به این هویت شناخت: خاتمیِ رئیسجمهور. نه خاتمیِ سید اولاد پیغمبر؛ نه خاتمیِ گل یاس؛ نه خاتمیِ پرچمدار اصلاحات؛ نه خاتمی اپوزیسیون؛ نه خاتمیِ روشنفکر دینی؛ نه خاتمیِ فیلسوف؛ بلکه: خاتمیِ رئیسجمهور. تا رسیدن به این آخری، راه کمی نیامدهایم».
بعد از بعضی فرازها، بچهها با کف و سوت همراهی میکردند، بعضیجاها هم با شعار. میانههای متن رسیده بودم که فریاد دختری بلند شد. ایستاده بود بین جمعیت و خطاب به خاتمی فریاد میزد که بیا و ببین آن بیرون سالن دارند چه بلایی سر بچهها میآورند. من نطقم را قطع کردم تا حرفش تمام شود. یک لباسشخصی بیسیم درگوش که مسئول میکروفن بود و پشت سرم ایستاده بود، مدام سیخونک میزند و میگفت «یالا ادامه بده! زود باش!» محلش نگذاشتم. خاتمی از دختر خواست بلندتر بگوید حرف حسابش چیست و بعد گفت که باشد رسیدگی میکند. چنددقیقهای وقفه افتاد. حرفهای دختر که تمام شد، نطق را از سر گرفتم:
«العدل اساس الملک. و عدل را فقط در مبارزه با فقرِ فقیران نبینید. عدل یعنی: هرچیز، سرِ جای خود.»
برای حسن ختام هم دو بیت از خواجه شیراز انتخاب کرده بودم: «گوهر مخزن اسرار» را که گفتم، خاتمی با لبخند ادامهی مصرع را خواند: «همانست که بود». باقی شعر را با من همخوانی کرد. نطقم که تمام شد، شعارها شدت گرفت «خاتمی! خاتمی! خجالت! خجالت!»، «خاتمی! رأی ما رو پس بده!» بعد از من نمایندهی انجمن صنفی حرف زد و بعد از او نمایندهی انجمن دانشکده فنی.
نوبت رییسجمهور شد. آنقدر شعار و فریادها بلند بود که صدا به صدا نمیرسید. خاتمی گفت میگذارید من هم حرف بزنم؟ مجری از حضار خواست سکوت کنند. عدهای فریاد زدند: «بازم حرف! بازم حرف!» خاتمی به طعنه گفت «انشاءالله بعد از بنده کسانی خواهند آمد که عمل خواهند کرد.»
هرجور بود سخنرانی را شروع کرد. انصافاً هم در آن فضا سخنرانیکردن خیلی سخت بود. بچهها مدام شعار میدادند. هو میکردند. کف میزدند. سوت میکشیدند. خاتمی اوایلش صبور بود. اما عاقبت میانههای سخنرانی، لحنش عوض شد. چندجایی هم از کوره دررفت. خصوصاً وقتی چند نفر یک شعار غیراخلاقی و بیسابقه را دادند ـ که از ذکرش معذورم ـ و هو کردند، طاقتش طاق شد. فریاد زد: «آدم باش! یک کاری نکنید بگویم بیایند بیرونتان کنند. تحمل کن!». یکجا هم گفت «شماها که تحمل شنیدن ندارید، وقتی به قدرت برسید میخواهید چه کنید؟ در همهچیز انحراف درست کردید و حالا هم نمیگذارید چهار کلمه حرف بزنم». معترضین ولی از رو نرفتند. بیشتر شعارها از ردیفهای بالای سالن بود. ردیفهای جلو را ـ معلوم نبود کی و چطور ـ بچههای بسیج پر کرده بودند. خود همین هم به التهابها دامن زده بود.
خاتمی داشت از مردمسالاری و نفی دیکتاتوری حرف میزد. از اعتقادش به جمهوری اسلامی. از انتقاداتش به اصلاطلبان. از انتقاداتش به انتخابات مجلس هفتم. عدهای فریاد زدند «رفراندم رفراندم. اینست شعار مردم» او هم گفت «انشالا نوبت شما هم میرسد که به قدرت برسید».
آخر هم سخنرانی را هرجور بود در بین دادوفریاد به پایان برد و سریع و بهزحمت در حلقهی محافظان از سالن خارج شد. قبل از آنکه اتفاق بدتری بیفتد که هیچ بعید نبود.
بعد مراسم، بازار بحث و جدل داغ بود. بین مخالفان و موافقین. و بین ما و مسئولین که چرا به هشدارها توجه نکردید و اینطور شد.
مراسم آنروز انعکاس گستردهای در رسانهها داشت. خصوصاً در روزنامهها. همان شب بود یا دو سه شب بعدش که اعلام شد تلویزیون میخواهد فیلم کامل مراسم را نشان دهد. البته منظورشان از فیلم کامل، نطق دو نفر از دانشجوها بود و سخنرانی خاتمی. از بین پنج نفر، قرعه به نام من و نمایندهی بسیج افتاده بود. پخش این دو نطق با هم، این تلقی را به وجود آورد نطق نمایندهی بسیج به عنوان نطق حامیان خاتمی و نطق من هم به عنوان نمایندهی مخالفان او پخش شده است. از فردای آن روز تا چند روز داشتم در مهمانی و دانشگاه و حتا کوچه و خیابان جواب سئوالات خلقالله را میدادم. که بعضیشان با من همسخن بودند و بعضی هم مخالف. و البته هیچکداممان خبر نداشتیم قرار است چند ماه بعد چه اتفاقات عجیبی بیفتد و چه دوران تلخی انتظارمان را میکشد. شاید اگر میدانستیم، شاید اگر کسی از روزهای آخر بهار سال بعد یا پنج سال بعد خبرمان میکرد، مراسم آن روز جور دیگری رقم میخورد. نمیدانم. شاید.
*
این هم متن کامل نطق آن روزِ من:
سلام آقای رئیسجمهور!
خوشحالم که پس از این سالیان، سرانجام وقت آن رسیدهاست که بتوان شما را به این نام خواند و به این هویت شناخت: خاتمیِ رئیسجمهور.
نه خاتمیِ سید اولاد پیغمبر؛ نه خاتمیِ گل یاس؛ نه خاتمیِ پرچمدار اصلاحات؛ نه خاتمی اپوزیسیون؛ نه خاتمیِ روشنفکر دینی؛ نه خاتمیِ فیلسوف؛ بلکه: خاتمیِ رئیسجمهور. تا رسیدن به این آخری، راه کمی نیامدهایم.
مثل خیلیهای دیگر، من هم هشتسال پیش، اولین تجربهی آشناییام با سیاست ـ این شغالِ در خُمِ هزاررنگ ـ ورود به هیجانات رقابتی بود که فاتحاش، امروز روبرویم نشسته است. هشتسال، عمرِ کمی نیست؛ میدانید؟! یعنی یکسومِ عمرِ یک کس، مثل من. یعنی عمدهی جوانیام. یعنی… بگذریم.
مادرانِ فردا، برای کودکانشان، قصهی اسطورهی آرشی را خواهند گفت، که قومی، از بدِ حادثه، گِردش جمع آمدند؛ اما او، چندی بهانهاش قِلَتِ ارتفاعِ قُلل بود و، صباحی دیگر، شکستن کمان و، دیگرگاه، خستگی بازوان. و فرجامِ کار، آنجا که دیگر توانها فرسوده بود و کاسهی صبرها لبریز، قهرمان به سخن آمد که: «ای قوم! به بیراهه آمدهاید؛ که من آن آرش اسطورهای نیستم» و «اصلاً عیب کارِ شما این است که در پیِ قهرمان میگردید.»
مادران فردا خواهند گفت که پس از این سخن، یکی از میان جمع، فریاد برآورد: «اشک گوشهی چشماناش را بنگرید!» و دیگری ندا سر داد: «چه آوای حزینی داشت!» اما بعید نیست اگر آنوقت، زبان کودکی به پرسش باز شود که: «مگر آن قهرمان، خود از آن قوم نبود؛ و مگر آن راز را نمیدانست؟!» نمیدانم. شاید بشود جورِ دیگری هم به زندگی نگریست. و مثلاً اینطور گفت که: واقعاً هشتسال لازم بودهاست، تا ما به نامهای برای فردا برسیم! تا بفهمیم که ریشهی مشکلاتمان، در روحیهی استبدادزدهمان است و سرنخِ عیوبمان، در این که پی قهرمانان میگردیم!
سلام آقای رئیسجمهور!
این تمثیلِ تکراری را همه شنیدهایم: جامعه، مثل یک ماشین است؛ با نظم یکنواخت و محکمی که بر همهی قطعات، و حتی پیچ و مهرههایش حاکم است. آنقدر که اگر قطعهای جابهجا شود، ـ سهل است ـ، اگر مهرهای حتی، سرِ جای خود نباشد، در کارِ کلِ ماشین، خلل وارد میشود. یعنی میشود درست مثل ماشین پُرخللِ جامعهی ما.
اگر هر چیز سرِ جای خود بود، آنوقت با این شکاف عمیق، بین دو حوزهی نظر و عمل روبرو نبودیم. دانشگاهمان، روزبهروز از دانش و دانشاندوزی تهی نمیشد و کارکرد صرفاً سیاسی نمییافت و به باشگاه سیاستبازان مبدل نمیگشت و رقابت در هیاهو و جنجال، جای رقابت در علماندوزی را نمیگرفت و…
بیهودهترین سئوالی که در چنین وضعی ممکن است پیش آید، اینست که: چرا «علم» در این دیار جایی ندارد، و چرا قرار نیست به دست «دانش» گرهی باز شود؟
یادمان باشد؛ این یک قانون است: «در این پازل آشفته، تنها، قطعهای جا خواهد گرفت، که نیازی را برآورده سازد.» آنجاست که میبینی به جای یک قطعهی کلیدی و مهم، شدهای: پیچی هرز و بیمصرف.
العدل اساس الملک. و عدل را فقط در مبارزه با فقرِ فقیران نبینید. «عدل» یعنی: هرچیز، سرِ جای خود.
***
سلام آقای رئیسجمهور!
بعضی حرفها هم هست، که بیانشان، مقامی میطلبد، آرام و صادق و زلال. نه یک میتینگ؛ نه یک روزنامه؛ و نیز نه یک مراسم روز دانشجو؛ آنهم در واپسین سالِ قدرت. بعضی حرفها را فقط در خلوت تنهایی باید زد؛ و شنید. آنجا که غیری نیست؛ اعم از آن که هورا بکشد، یا بحران بسازد.
تقدیر همهی گردوخاکها، نشستن است، و همهی هایوهوها، رفتن.
کاش معیار ماندنِ ما، همینقدر دستیافتنی بود!
گوهر مخزن اسرار، همان است که بود
حُقهی مِهر، بدان مُهر و نشان است که بود
طالبِ لعل و گُهر نیست، وگرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کان است که بود
والسلام.
::::::