ازدواج به سبک انقلابی!
روز ازدواج کامبیز و مریم، بچههای مدرسه را کوه برده بودم، فکر میکردم به موقع بر میگردم و به مراسم میرسم. متاسفانه یکی از بچهها دچار حادثه شد، مجبور شدم او را به درمانگاه برسانم و نتوانستم به مراسم ازدواج برسم. بعدا زنگ زدم و گفتم: «می خواهم بیایم دیدنتان. خودت بگو چه هدیه بیاورم؟» منتظر بودم تا چیزی از لوازم خانگی- که لابد کم داشتند- اسم ببرد. اما کامبیز گفت: «چند جلد المیزان!»
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): ازدواج در مساجد، از رسمهای نیکی بود که در سالهای نخست انقلاب فراگیر شد، بویژه در میان جوانان انقلابی که بر نسل والدین و طبقه اجتماعی خویش شوریده بودند و چون دیگر جایی در خانهها و خانوادههای گذشته خود نداشتند، ناچار به مساجد پناه میآوردند.
آنچه می خوانید روایتی است از زندگی شهید کامبیز (یوسف) ملک شامران؛ معلم، هنرمند و نویسنده کودک و نوجوانان، برگرفته از کتاب “کام یوسف” نوشته محمد طیب را با اندکی تلخیص و تصرف. روایتی از ازدواج یک جوان انقلابی برآمده از طبقه مرفه که امروز سالگرد شهادت او (۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱) در عملیات بیت المقدس است:
*****
مدتی بود که برایش سوال شده بود که چرا شهید نمیشود؟ چراکه او در صحنههای خطرناکی حضور مییافت که قاعدتا باید به شهادت میرسید. ولی برعکس! یا هیچ آسیبی نمیدید، یا به نسبت خطرناکی اوضاع، دچار جراحت مختصری میشد. این سوال برایش مطرح بود تا شبی حضرت فاطمه سلام الله علیها را خواب دید. حضرت در خواب به کامبیز فرمودند: “تو ازدواج کن، هر چه از خدا میخواهی ما به تو میدهیم” این شد که کامبیز افتاد دنبال موضوع ازدواجش و بعد از ازدواج هم به فاصله کوتاهی شهید شد. (محمدرضا طبیب زاده، به نقل از سیروس، دوست شهید)
*****
مسجدهای مختلفی را سر میزد و آنجاها نماز میخواند. از جمله مسجدهایی که سر میزد و بیشتر دوست داشت، مسجد جامع نارمک در خیابان سمنگان بود. مراسم ازدواجش را در مسجدالجواد گرفت و مراسم شهادتش را در مسجد جامع نارمک برگزار کردند. در هر دو مراسم هم حاج آقای رستگاری که صدای خوششان در مراسم پر استقبال دعاهای کمیل سالهای نخست انقلاب همچنان در گوشم هست، حضور داشتند. (محمدرضا طبیب زاده، دوست شهید)
*****
مراسم ازدواج کامبیز و خانمش از چند جهت یک مراسم خاص و استثنایی بود. مراسم شان در مسجد برگزار شد. خطبه عقدشان را هم حاج آقای رستگاری خواندند. مسجد الجواد از مسجدهای انقلابی و روشنگر تهران بود که کسانی چون شهید مطهری و شهید مفتح به آن رفت و آمد داشتند. برگزاری مراسم ازدواج در مسجد از آن کارهای زیباتیی بود که واقعا یک روحیه خاص انقلابی میخواست. زیبایی چنین اقدامی در مورد کامبیز مضاعف هم میشد؛ چون خانواده او به طور معمول هم با مسجد ارتبای نداشتند چه رسد به موضوع برگزاری ازدواج! از این گذشته تمایل پدر و مادر کامبیز به برگزاری یک مراسم متعارف و نسبتا پر خرج مثل بقیه فامیلشان، توی آن روزها چیزی بود و این مراسم ساده و بی آلایش و متفاوت چیزی دیگر.» (کمیل (بهرام) امینی میلانی، پسر دایی شهید)
*****
بعد از آنکه خبر ازدواجش را به من داد، یک روز برای مشورت به من زنگ زد و گفت: «عروسی را میخواهم مسجد بگیرم، نظر تو چیست؟» محکم گفتم: «نه!» من این کار را افراط میدانستم و بعدا هم نتوانستم با این قضیه کنار بیایم. کامبیز برایم توضیح داد پدرش مخالف این کار است و حتی اظهار کرده اگر مراسم را در مسجد بگیرند، او نخواهد آمد.
همیشه به کامبیز توصیه میکردم مراعات حال خانوادهاش را بکند. این بار هم به او گفتم: «این یک درس و دستور قرآنی است. تو باید خیلی به پدر و مادرت احترام بگذاری! چطور دلت میآید در مراسم ازدواجت پدرت نباشد؟» گفت: «من هم دوست پدرم در مراسم ازدواجم حضور داشته باشد، اما به شرطی که مسیر مراسم مرا از جای خودش جابجا نکند. اول خدا باید از نحوه برگزاری مراسم من راضی باشد بعدا پدرم. تو چون خانواده مرا ندیده ای، این طور میگویی. مطمئنم اگر آنها را از نزدیک ببینی و بشناسی قضاوتت فرق خواهد کرد. من برای آنکه مراسم ازدواجم را درست برگرار کنم، میخواهم از تقدس مسجد کمک بگیرم تا بعضی اتفاقات نادرست اصلا نتواند زمینه بروز پیدا کند.»
کامبیز که شهید شد، من برای شرکت در مراسم او به ناگزیر با بعضی بستگانش مواجه شدم و آن وقت متوجه شدم کامبیز چقدر تنها بوده است. آنها اصلا کامبیز را نمیشناختند و تقریبا هیچ چیز از او نمیدانستند. به عنوان یک فرزند یا خواهرزاده یا برادرزاده به او محبت داشتند، اما با اعتقادات کامبیز، با ایدهها و حرفهایش یکسره بیگانه بودند. همانجا ظرافت تدبیری را که کامبیز برای برگزار کردن مراسم ازدواجش در مسجد به کار گرفته بود دریافتم و هوشمندیاش را تحسین کردم.» (زهرا مخدومی)
*****
پدر کامبیز با او همراهی هایی داشت و در هر مرحله امیدوار بود تاثیر خودش را بر او بگذارد، ولی نمیشد. مثلا میگفت: «حالا که عروست را خودت انتخاب کردی، لااقل مراسم را توی تالار بگیر!» کامبیز میگفت: «نه! نمیشود. مراسم را توی مسجد میگیرم.» بعد پدرش میگفت: «حالا که مراسمت را توی مسجد میگیری، پس بیا برویم یک دست کت و شلوار دامادی برایت بگیرم.» کامبیز میکفت: «ممنونم! اصلا کت و شلوار نمیپوشم!»
پدرش میگفت: «خب، حالا که خودت لباس دامادی نمیپوشی، بگذار لااقل برای عروس خانم کاری بکنیم.» و کامبیز میگفت: «نه! او هم او هم با همین لباس معمولیاش راحت تر است.» (پسر دایی شهید)
*****
مراسم ازدواج خیلی ساده توی مسجد برگزار شد. تنها کسی را که از اهالی محل دعوت کرده بود، من بودم. هیچ کس دیگری را از همسایهها دعوت نکرده بود. خودش آمد و پیشم و کارت دعوتی را که روی یک کاغذ خط دار دفترچهای به زیبایی طراحی کرده بود و دست نوشته خودش بود به من داد و مرا به مراسم شان دعوت کرد. (اشرف السادات مصطفوی کاشانی، همسایه شهید)
*****
قبل از من خواهرم منیزه (که از بچههای تسخیر لانه جاسوسی بود) هم عروسیاش را توی مسجد گرفته بود. توی آن سالها گرفتن مراسم شادی در مسجد – به دلیل نقش پررنگی که مساجد در زندگی مردم پیدا کرده بود- عادی محسوب میشد و دیگر چیز غیر عادی نبود. اما در عین حال کسانی که برای مذهب نقش جدی در زندگی قائل نبودند، چیزهایی از این دست را نمیتوانستند هضم کنند و با آن مقابله میکردند.
پدر کامبیز به شدت با اینکه توی مسجد جشن عروسی بگیریم مخالف بود و میگفت: «مسجد جای عروسی نیست.» البته آقای ملک شامران خدابیامرز در عین حال که مهربانیهای خودش را داشت، کمی هم به قول معروف یک دنده بود. یعنی میگفت: «حرف، باید حرف من باشد!» از آن پدرهایی بود که میخواهند پدرسالار باشند و فرزندشان به طور مطلق حرف هایش را گوش بدهند و عینا همان کاری را که ایشان میگفت انجام بدهند. اما خب، نمیشد! کامبیز آنجا که رضای خدا را در چیزی میدید، روحیه مستقل خودش را داشت و حرف پدرش را گوش نمیکرد، یعنی نمیتوانست گوش کند. (دکتر مریم متولیان، همسر شهید)
سالن مسجدالجواد میز و صندلی داشت و خب، این برای خانوادهها راحت تر بود. تعدادی از مهمانهای ما هم کسانی بودند که عادت به نشستن روی زمین نداشتند. برای همین سالن مسجد الجواد را برای برگزاری مراسم ازدواجمان انتخاب کردیم. خودمان – یعنی من و کامبیز و خواهرم- تمام میز و صندلی هایمان را چیدیم و میوه و شیرینیها را توی دیس و بشقابهای میوه خوری روی میزها گذاشتیم. خود کامبیز هم خیلی زحمت کشید و این طرف و آن طرف دوید. (همسر شهید)
*****
برای آماده کردن سالن مسجد، فقط سه نفر بودیم، مریم و کامبیز و من که خواهر عروس خانم بودم. از صبح رفتیم آنجا و شروع کردیم به آماده کردن سالن. همه کارها را ما سه نفر انجام دادیم. سالن را خودمان تمیز کردیم، تمام میوهها را خودمان شستیم و چیدیم. کارها زیاد بود، نگران بودیم مبادا وقت کم بیاوریم. مثل فرفره دور خودمان میچرخیدیم و کارها را انجام میدادیم. اذان ظهر را که دادند، رفتم برای نماز خواندن. البته حواسم پیش کارهای بر زمین مانده بود. نمازم را تند تند و به اصطلاح الاکلنگی خواندم که به بقیه کارا برسم. نمازم که تمام شد دیدم در قسمت مردانه کسی ایستاده و نماز میخواند. صدای نماز خواندنش خیلی زیبا بود و آرامش و طمانینه خاصی در آن موج میزد. نمازش را آنقدر قشنگ میخواند که بی اختیار جذب شدم، جلو رفتم پرده را کنار زدم ببینم این چه کسی است که این طور نماز میخواند؟ دیدم کامبیز خودمان است.! طوری نماز میخواند که گویی در دنیا هیچ کار دیگری ندارد و تنها کارش نماز خواندن است و بس! نمیدانید چه حالی به من دست داد، به خودم گفتم: «ببین چقدر غافلی! تو که در این مراسم کارهای نیستی، این طور تند و تند نمازت را خواندی. حال آنکه کسی که دلش جا دارد مثل سیر و سرکه بجوشد، خودِ داماد است که اینجا اینطور با خدایش خلوت کرده است.» (ملیحه متولیان، خواهر همسر شهید)
در مراسم عروسی مریم، شناختن عروس خانم کار سختی بود! نه لباس خاصی بر تن کرده بود و نه توری بر سر داشت. مریم طوری ساده و عاده آمده بود که دخترای کوچولوی یکی از دوستان هی سرک کشیده بود و وقتی آن عروس خانمی را که تصور میکرد آنجا میبیند، ندیده بود؛ دم گرفته بود که: «مامان! بگو عروس کو؟ عروس کو؟»
مادرش دست دخترک را گرفته بود و او را برده بود پیش مریم و عروس خانم را به او نشان داده بود. بعد که برگشته بودند دخترک ناباورانه گفته بود: «اگر این خانم عروس بود، پس چرا تور نداشت؟!» (خواهر همسر شهید)
*****
خیلیها ارزش این کار را نمیفهمیدند، ولی ما کامبیز را تحسین میکردیم و میفهمیدیم که چه کار ارزشمندی دارد انجام میدهد. کمکی که میتوانستیم بکنیم این بود که در همان مراسم شرکت کردیم و شدیم گروه سرود. اعضای این گروه چهار نفره، من بودم و عمویم حمید و سعید بهنام و برادرم بیژن. قرآن آنروز را هم حمید خواند که صوت قشنگی داشت. آن روز دو تا سرود خواندیم که من یکی از آن دو تا سرود را خوب یادم مانده. این جوری شروع میشد:
«انقلاب، انقلاب، انقلاب اسلامی،
جسم من، جان من، خون من تو را حامی»
مجلس خیلی مجلس عجیبی بود. فضا، فوق العاده سنگین بود. حال همه، حال عجیبی بود. بعد از آنکه سرودخوانی مان تمام شد، سعی کردیم کمی شوخی کنیم، کمی مسخره بازی دربیاوریم که بگوییم خیلی خوشحالیم و اینجا یک مجلس شادی است! این طور که یادم مانده است، حتی کمی ادا درآوردم تا بتوانم آن فضای خاص را که ناشی از بهت و تعجب مهمانان بود را بشکنم. کامبیز اما خیلی طبیعی برخورد میکرد. البته مجلس، یک مجلس عادی نبود. نه آدمها به مسجد میخوردند، نه تیپ داماد، تیپ دامادی بود، نه تیپ عروس، تیپ عروس خانمی بود. (پسر دایی شهید)
روز ازدواج کامبیز و مریم، بچههای مدرسه را کوه برده بودم، فکر میکردم به موقع بر میگردم و به مراسم میرسم. متاسفانه یکی از بچهها دچار حادثه شد، مجبور شدم او را به درمانگاه برسانم و نتوانستم به مراسم ازدواج برسم. بعدا زنگ زدم و گفتم: «می خواهم بیایم دیدنتان. خودت بگو چه هدیه بیاورم؟» منتظر بودم تا چیزی از لوازم خانگی- که لابد کم داشتند- اسم ببرد. اما کامبیز گفت: «چند جلد المیزان!» (زهرا مخدومی)
منبع: ماهنامه راه (شماره ۲۳)
:::::