۲۱:۴۷ - ۱۳۹۲/۰۲/۷

آیت الله نکونام: عرفان امام عرفان محبوبین بوده است نه عرفان محبین

من نمی‌خواهم اصلاً از امام صحبت کنم و الا یک مثنوی هم بگویید، انگار هیچ نگفته‌اید. امام بی آلایش بود. ایشان اولین کسی بود که در مکه گفت هیچ‌کس حق ندارد وکیل بگیرد تا نمازش را بخواند، همه نمازشان درست است. وکیل می‌گرفتند و می‌گفتند: این ایرانیه، چه مسلمانی است! مجوسند اینها چون نماز بلد نیستند. ایشان اصلاً این کارها را نداشت، خوشا به سعادتش و خوشا به سعادت ما که در این عصر به دنیا آمدیم.

nekonem«مبارزه» (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): آیت‌الله نکونام از اساتید سطوح عالی و دورس خارج فقه و اصول حوزه که سال‌های متمادی است به تدریس فقه، اصول، فلسفه، عرفان، جامعه شناسی و تفسیر قرآن، اشتغال دارند. همچنین تا کنون بیش از یک‌صد اثر در موضوعات مختلف علمی و فقهی، اخلاقی و عرفانی از ایشان به چاپ رسیده است. نشریه حریم امام، گفت و گویی با محوریت شخصیت علمی و عرفانی امام خمینی(س)، با آیت‌الله نکونام ترتیب داده و در این خصوص گفته است: مشی اخلاقی و عرفانی و علاقه فراوان وی به امام امت سبب شد تا با ایشان در فضایی علمی و معنوی پیرامون عرفان حضرت امام به گفت بنشینیم.

 

موضوعی که قرار است پیرامون آن بحث شود، عرفان است و نکته‌ای نیز که به نظر می‌آید مهم­تر باشد این است که طی سال‌های اخیر جنبه فلسفی و عرفانی شخصیت حضرت امام مورد هجمه زیادی قرار گرفته است؛ علت این امر برای ما خیلی مشخص نیست و می‌تواند علل متفاوتی داشته باشد، اگر امکان دارد برای شروع، اصل عرفان را تعریف کنید.

پرسش‌هایی که اینجا آمده به دو جهت چینش خوبی دارد؛ هم به لحاظ عرفان، یعنی عرفان عملی و نظری و هم بحث مرحوم حضرت امام مهم است. اولاً عرفان از معرفت است و با علم تفاوت دارد، لذا می‌گوییم علم و عرفان، چرا؟ علم از اوصاف شیء حکایت می‌کند، معرفت و شناخت، هویت شیء را ندارد. وقتی شما به یک ساختمان زیبایی می‌رسید، می‌گویید عجب ساختمان زیبایی است و چه معمار شایسته و کارکشته‌ای داشته است؛ اما وقتی به شما می‌گویند معمار آن چه کسی بوده است؟ می‌گویید نمی‌شناسم، به این علم می‌گویند که حقیقت شیء را دست نمی‌دهد و فقط صفات شیء را دست می‌دهد. به‌طور ادبی در ادبیات که بحث می‌کنیم، شما می‌گویید: علمتُ، اعلمتُ و ایقنتُ و اظننتُ و…، تمام افعال ناقصه هستند. حتی یقین، فعل ناقصه است. نمی‌شود بگویی علمته، ایقنته، چون متعلَق علم صفات است؛ اما به معرفت که می‌رسید، می‌گویید: عرفته، عرفتُ الله و فعل تامه است، فعل ناقصه نیست. پس فرق بین علم و عرفان این است که علم از اوصاف، اشکال، ظواهر، صفات، خصوصیات و آثار امتیازات صحبت می‌کند، لذا تمام علوم تجربی هم درباره اوصاف است. در علم تمام خصوصیات شیء بیان می‌شود، اما هویت و حقیقت شیء در تیررس شیء نیست؛ ولی وقتی می‌گویید: معرفت، در تیررس هویت و باطنیات شیء قرار می‌گیرید. عرفتُ الله می‌گوییم، علمتُ الله نمی‌گوییم. علم به خدا باید با فعل ناقصه بیاید: مثل علمت ان الله تبارک و تعالی موجود کریم لطیف، اما به معرفت که می‌رسید ما فعل ناقصه نداریم، باید فعل تامه بیاورید، عرفتُ الله فی کل شیء، قبل کل شیء، و این باب یقین است. پس عرفان اصلاً علم نیست، معرفت است و علم معرفت نیست، اوصاف است.

 اما فرق عرفان نظری و عملی چیست؟ عرفان نظری، همین رؤیت، وصول و کشف است و کاری در آن نیست. شما می‌گویید عرفتُ الله، ولی در عرفان عملی، کُنش، واکنش، کوشش، رویش و ریزش است. شما نمی‌توانید با حرف، کار را تمام کنید. الان شما می‌گویید، من آتش را می‌شناسم، خب می‌شناسید که چه؟ این عرفان نظری  است؛ اما وقتی می‌گویید: آتش گرفتم، این عرفان عملی(عملیات) می‌شود. شما می‌گویید: من نماز را یاد گرفتم، این عرفان نظری می‌شود، اما  وقتی می‌گویید: نماز خواندم، این عرفان عملی(عمل) می‌شود. لذا در منطق، فلسفه و عرفان هم می‌گفتیم، در عرفان نظری، عمل نیست؛ اما در عرفان عملی، عمل هست؛ ریاضت، زحمت، کوشش و طریق وصول و اینها را دارد. لذا در عرفان نظری، درد نیست، بلا نیست، آموزش است. به عرفان عملی که می‌رسیم، عملیات است، یعنی درد است، بلاست، سوز است و هجر و داغ و گرفتاری است؛ حتی شهادت و تیغ و خون است. در عرفان هم اینها هست.

 اولیاء خدا که این همه در مقابل ستیزگران می‌ایستادند به اعتبار عرفان عملی‌شان بود؛ والا اگر می‌نشستند یک جایی مثل دانشمندان دیگر و چای قند پهلو می‌نوشیدند، دیگر کسی به آنها کاری نداشت. عرفان نظری اندیشه است. به قول مرحوم امام، اینکه “هذا کتاب، هذا منزل” باشد، کسی به او کاری ندارد. مرحوم امام  نیز اگر این کار را می‌کرد، کسی با او کاری نداشت؛ مسجد می‌رفت، خانه می‌رفت و خیلی راحت و خوب و خوش زندگی می‌کرد و دیگر لازم نبود دربه دری، گرفتاری، سختی، غربت و هجرت بکشد. در عرفان عملی است که داغ، درد، تیغ و درفش پیدا می‌شود. هویج هم به او نمی‌دهند. پس فرق عرفان نظری و عرفان عملی هم روشن است. عرفان نظری، عرفان بی‌دردی است؛ بر فرض که وصول هم پیدا کند، درد ندارد؛ ولی عرفان عملی، سوز،  هجر و درد است. لذا ما دو سبک عرفان داریم. در دنیای امروز یا در کشور خودمان. یک مشت دراویش و عرفای بی‌درد هستند، لذا اینها در نهایت به ماسونری و کشورهای خارجی وابسته شده و گاهی نیز جاسوس می‌شوند. اینها همه سیکل نظری و حرف پردازی است. این، غیر آن است که از حرفش بوی خون، هجر و بوی درد می‌آید؛ این حکمت عملی می‌شود.

 یا همین عرفان‌های وارداتی، نوظهور و کاذب شعبده است، عرفان نیست؛ انرژی درمانی و چه و چه، شعبده است، مثلاً لامپی را تکان می‌دهند و چیزی را می‌جنبانند، کارهایی است که شعبده باز می‌کند، بعد هم نشان می‌دهد که من چطور این کار را کردم. عرفان نظری که به عرفان عملی منتهی می شود و آن روش انبیاء و اولیای خدا، ائمه معصومین، علمای ربانی، سُلّاک راه حقیقت است. روش انبیاء عرفان عملی بوده، منتها عرفان عملی متفرع بر عرفان نظری است، یعنی نمی‌شود یک نفر عرفان عملی داشته باشد، ولی عرفان نظری نداشته باشد. ولی کسی عرفان نظری داشته باشد، می‌شود که عرفان عملی نداشته باشد.کتاب‌ها را خوانده، این کتاب، آن کتاب، در نهایت امر در بحث الفاظ می‌ماند. فصوص هم که می‌خواند انگار سیوطی می‌خواند؛ چه درس سیوطی بدهید چه درس فصوص، درس سیوطی سنگین‌تر از درس فصوص است، چون ضمائر و اعرابش از آن سنگین‌تر و سخت‌تر است. پس عرفان نظری که می‌گوییم، یعنی تبار انبیاء و نه چیز وارداتی است و نه از جایی آمده است، وابسته به اولیای خدا و انبیای الهی است؛  در حقیقت چاشنی امور معنوی، حقیقی، ربوبی و الهی هم هست.

منتها اینجا دو مسئله هست، اینکه ما دو سبک عرفان داریم؛ عرفان محبین و عرفان محبوبین، عرفان محبین را عرفان ضعفا که بیشتر اهل عرفان هم از همین‌ها بودند، می‌گوییم و عرفان محبین نیز بیشتر عرفان اهل سنت بودند. گرچه کتاب‌های عرفان و عرفا در اهل سنت فراوان بوده، ولی عرفان محبین بوده است. با زحمت، کوشش، فلاکت، سختی و بیچارگی حالا خوانده و وصولی هم پیدا کرده، ولایت هم عام داشته یا خاص داشته است، مثل اهل سنت عامش را داشتند و مثل شیعه خاصش را داشتند، این‌ها را عرفان ضعفا، عرفان معمولی می‌گوییم، همین عرفانی که الان در حوزه‌های ما هست؛ فصوص و مصباح و منازل و …، همه عرفان محبین است.

عرفان محبوبین از بالا به پایین است، همان رسل و ارسال است. ما عناوینی که برای این عرفان در شریعت داریم، فراوان است. خدا، پیغمبر، امام، این عرفان محبوبین است. از بالا به پایین است و از پایین به بالا نیست. شما وقتی می‌گویید: «اللهم اهدنی من عندک» اینجا پیغمبری در کار نیست، امامی در کار نیست، ” و افض علی من فضلک و انشر علی من رحمتک و ازل علی من برکاتک”…، خودت اینها را محبوبین می‌گویی، این دیگر معلم، مدرسه، کلاس و فصوص و مصباح و اینها را لازم ندارد. ممکن است کسی اینها را بخواند و با اینها همراه شود، اما در دل، آباده‌ای دیگر دارد؛ این را عرفان محبوبین می‌گوییم و حالا در اینجا که شما از مرحوم امام صحبت می کنید، عرفان ایشان، عرفان محبوبین بوده است. پس اینهایی که اشکال می‌کنند، آدم‌های بدی نیستند، آدم‌های خوبی هستند که اشکال می‌کنند، منتها اینها از این پایین و با چه بدبختی، هِلِک و هِلِک رفتند و چیزی پیدا کردند، او از آن بالا شیرجه آمده پایین، خب معلوم است در سر هرکه بخورد تکه بزرگه گوشش است. در سر هرکه بخورد ناراحت می‌شود، به قول شما، اشکال می‌کند. مرحوم امام این نبوده که آمده در حوزه علمیه عرفان یادگرفته یا این نبوده که رفته حتی نزد آقای شاه آبادی عرفان یادگرفته، او داغ دل، درد قلب  و شور عشق دارد.  ایشان رنگ خون به وجودش، نطفه‌اش و لقمه‌اش خورده است. لذا این عرفانی که، چه در حوزه، چه در خانقاه‌ها یا در تهران هست، اینها عرفان محبین است.

 اگر راست بگویند و صادق باشند، محبین هستند، محبوبین نیستند؛ در حالی که مرحوم امام عرفان محبوبی دارد. یعنی همان عالم بلامعلم یا معلم ربوبی الهی و آسمانی، این است که شور عشق را در دلش چپانده و ریخته به اندازه آن ظرف وجودی سیلان پیدا کرده است. لذا مرحوم امام عرفانش این‌گونه نبوده که نزد کسی برود و چیزی یاد بگیرد یا دنبال چیزی برود و عرفان یاد بگیرد. چیزی که در مرحوم امام شاخص بوده، اینکه، تمام وصولیاتش سبک تصدیق بوده، سبک تصور نبوده است؛ وصولیات عرفان محبوبین سبک تصدیق است نه سبک تصور، سبک تصور یعنی چه؟ یعنی وصولیات‌شان آموزش است و آن را از کسی یاد گرفتند. مرحوم امام سبک تصدیق بوده. یعنی چه سبک تصدیق بوده؟ همه‌اش ایصال و وصول بوده، معلم و مدرسه چندان در او موثر نبوده، حتی شخص خودش هم چندان مؤثر نبوده است.

مرحوم امام اصلاً حافظه خوبی نداشته، شما ببینید سی- چهل سال صحبت کرده است، ولی شما نمی‌توانید در صحبت‌هایش یک آیه را به تمامی پیدا کنید که ایشان از اول تا آخر خوانده باشد. چرا؟ چون اصلاً به حافظه تمسک نمی‌کرده و تمام سخنرانی‌هایی که از ایشان می‌بینید، ابداعی و ایجادی است. هیچ‌کدام تصوری ذهنی و حفظی نیست؛  ایشان در سخنرانی خود نه به سبک مجتهدین، نه به سبک مبلغین و نه سبک اروپایی‌ها حرف می‌زدند، یک چیزی خودش بوده، لهجه هم داشته است. حالت روستایی در او مشخص بوده است؛ اما ملکوتی در این بیان روستایی بوده، این نبوده که خطکش می‌کشید و حفظ می‌کرد، حتی سیاستش هم سیاست الهی بوده است. ببینید از امتیازات ایشان این بوده که از اول با هیچ‌کس مصاحبه نمی‌کرده است، چرا؟ چون می‌دید، او سؤال می‌کند، ایشان هم باید جوابش را بدهد. او دروغ سؤال می‌کند، من هم باید دروغ جواب بدهم. چون نمی‌شود که راست و هرچه دلم خواست، جواب بدهم. یعنی اختیار خود را به دست سائل نمی‌داده، چون او با سبک تصور آمده، ولی سبک امام تصدیق است.

 

ظهور عرفان در اسلام از چه تاریخی صورت گرفته و تحت تأثیر چه شرایطی بوده است؟

عرفان قبل از دین یهود و نصارا  نیز بوده و با انسان متولد شده است. عرفان حرف دل می‌زند، “از آن روزی که دل را آفریدند / در او رنگ و بوی عرفان برگزیدند”، در آن چنین چیزی چیدند. عرفان چیزی نیست که از یکجا شروع شده باشد و مقید به مذهب نیست‌، معرفت است. الان عرفان یهود، شاید بعد از اسلام قوی‌ترین عرفان در دنیا باشد. عرفان در مکتب ماتریالیست نیز وجود دارد و تمام ماتریالیست‌ها نیز یک بخش عرفان در خودشان ایجاد کردند. عرفان همان ساخته‌ها و یافته‌های دل است. خدا رحمت کند آقای الهی را، می‌گفت: اگر ساختند، خوب ساختند و اگر بافتند، خوب بافتند. از جایی نیست از دل آمده. حالا یا بافته است یا یافته، تو هم می توانی برو بباف، لذا نمی‌توان گفت: عرفان از چه وقتی پیش آمد.

 البته بعد از غیبت که مردم توفیق رؤیت ائمه معصومین را از دست دادند و هی این طرف و آن طرف به راه افتادند، یک دسته‌ای حالا در تاریخ ما هم پیدا شد مثل بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر و منصور حلاج و…، اینها عرفانشان همان عرفان ضعفا بود که زود ترش می‌کردند، زود داغ می‌کردند و زود داد می‌زدند. شما ببینید می‌گوید: «لیس فی جبتی الا الله»، «ما اعظم شأنی» من چقدر بزرگم، ولی آقا امام سجاد می‌فرمایند: “انا اقل الاقلین، من کمتر کمتران هستم”، این عرفان با آن عرفان، فرق می‌کند. منتها خلفاء جور در زمان غیبت، به دنبال این بودند که ائمه معصومین آشکار نشوند، لذا آمدند منصور حلاج و قصاب و بقال و اینها را سرپا کردند تا کسی اسم علی را نگوید. این عرفان حقیقی را دنبال نکردند، آنها را دنبال کردند. در فلسفه هم همین‌طور بود، مرتب اسم ارسطو، افلاطون، فارابی و… را بردند تا امام صادق(ع)، امام باقر(ع)، امام رضا(ع) در حکمت و فلسفه اوج نگیرند؛ آنها را مطرح می‌کردند که اینها را پنهان کنند. خلفای جور نمی‌خواستند معصومین و ائمه هدی رشد پیدا کنند. همیشه عرفان محبوبین، شیعی و عرفان ولایی را یک طوری مثله و زخمی می‌کردند. خب حالا نوبت به مرحوم امام که رسید هم این کارها را کردند، اما خدا این‌چنین رقم زده بود که ایشان باشند. پس نمی‌شود گفت: عرفان از کی ظاهر شده، همیشه و در همه جا بوده است. الان عرفان‌های کاذب در کشورهای اروپایی آن‌قدر جلا پیدا کرده که حتی عرفان عملی را فیلم می‌کنند. ما اینجا اصلش را داریم، آنها فیلمش را دارند. با چه قیمت‌های گرانی این کار را می کنند تا ببینند می‌توانند چیزی به نام عرفان عملی پیدا کنند.

 

آیا زیست جامعه مسلمان امروز با زیست عرفانی او قابل جمع است یا نه؟

ما باز دو سبک عرفان، یعنی عرفان فانتزی و عرفان حقیقی داریم. عرفان فانتزی این است که گیس و سبیل‌ بگذاری، ریش‌ها را بلند کنی، دلق، سجاده، بوق و کشکولی و…، با خود برداری، این اصلاً برای زندگی سازگار نیست، برای دکور خوب است. گاهی این قلندرها را اگر زن حامله‌ای با این سبیل ببیند، حتماً جنینش سقط می‌شود! حالا این نان هم بخواهد بخورد باید یکی آن را برایش بالا بزند، ما هم ریش بلند داریم، اما مزاحم نان‌مان نیست.

اما عرفان حقیقی اصلاً مزاحم زندگی نیست. عرفان یعنی چه؟ معرفت و آگاهی، معرفت در قلب است. معرفت اگر به کلاه و قبا و عبا برسد، نمی‌تواند زندگی کند. گاهی من مثال می‌زنم به اینکه الان کسی ماشینش خراب شده  و کسی نمی‌آید آن را هل بدهد، عالمی نیز دارد می‌رود، او نمی‌گوید بیا آقا کمک من ماشین را هل بده، چرا؟ چون مگر این می‌تواند با این عبا و قبا هل بدهد؟! این فانتزی می‌شود. اما اگر این عالم عبایش را تا کند و آنجا بگذارد و درست هل بدهد، چه ربطی به علم و عرفانش دارد. علم و عرفان هیچ منافاتی با اصل زندگی ندارد. به شرط اینکه این علم و عرفان فانتزی نباشد. این آقایی که باید مثل لباس عروس، یکی دامنش را بکشد، یکی زیر بغلش را بگیرد و هلش دهد – حالا چه درویش چه آخوند، فرقی نمی‌کند – این فانتزی به درد هیچ کاری نمی‌خورد. اما عرفان واقعی، عمل، کار، کنش و واکنش است و این منافاتی ندارد عارف باشد، زندگی هم بکند. تمام ائمه معصومین ما بهترین عرفان را داشتند و بهترین بر و بچه را هم داشتند. هیچ‌کدام از ائمه ما نبودند که در زندگی قصور داشته باشند. امیرمومنان که سلطان عارفین است و پیغمبر عشوه و خدای ایمان است، ببینید زنی داشته که هیچ پیغمبری حتی مقام ختمی نداشته است؛ یعنی بهشت عالم، زندگی حضرت امیر بوده است. حالا پیغمبر با آن همه مقام، خدیجه را داشته و امیرمؤمنان حضرت بی‌بی را داشته است؛ چه زندگی‌ای از این شیرین‌تر، یعنی گل عالم را خدا به علی داده، زندگی و عشق را به او داده، کامیابی و لذت را به او داده است. لذا عرفان به معنای گریه، بیماری، خمودی و خماری نیست که بعد به حشیش و دود و اینها متوسل شود. در عرفان باید معرفت و شادمانی و عشق باشد و اینها هیچ منافاتی با زندگی هم ندارد. پس عرفان حقیقی، منافات با زندگی و زیست محیط ندارد، اما اگر فانتزی باشد حرف دیگری است.

منتها  درباره این سؤال چهارم، اصلاً نباید در این عصر مرحوم امام را با کسی مقایسه کرد. ما بزرگان زیادی در فقه، عرفان و در همه علوم داشتیم. شما ببینید مرحوم آقای الهی قمشه‌ای، مرحوم آسید ابوالحسن قزوینی که استاد ایشان هم بوده و مثل مرحوم آقای شهرانی داشتیم، در تهران، قم و شهرستان‌ها هم داشتیم، ولی همه استادهایی داشتند، ولی اصلاً امام شاگرد کسی نبوده، چرا؟ چون می‌گوید: استاد تو شاگرد من است. یعنی از بالا به ایشان عنایت می‌شد، ربوبیات داشته، الهیات داشته است، تمام زندگی مرحوم امام را که انسان مقایسه می‌کند، می‌بیند فقط سبک تصدیق بوده و سبک تصور نبوده است که حالا یک چیزی از این یاد بگیرد یا از او یاد بگیرد، سبک عنایت و تصدیق بوده است. این محبوبین می‌شود؛ لذا شما ببینید هیچ خیرات مادی و دنیایی هم هیچ‌وقت برای خودش نداشته است. فارغ و واصل سالک بوده، اهل علم هم بوده و فتوا هم داشته، اما ادا و اطوار نداشته است. از دنیا هم که رفتند، همین طور بودند. هیچ نبوده. برخی از اعاظم قبل از انقلاب، آدمهای خیلی خوبی هم بودند، ولی وقتی می‌خواستند درس شروع کنند وحشت و دلهره داشتند، چرا؟ چون می‌گفتند: من الان که درس شروع می‌کنم، نمی‌شود که هیچ نگویم، چیزی باید بگویم، پس می‌آیند و این طلبه‌ها را می زنند؛ من جواب خدا را چه بدهم؟ این طلبه به حرف من کتک خورده است. ولی مرحوم امام اصلاً این‌طور نبود، می‌گفت: خب کتک خورده که بخورد. وقتی دهان باز می‌کند، می‌گوید: “بیایید ما را بکشید” خون برایش مسئله‌ای نیست، چرا؟ ما که از دین خدا عزیزتر نیستیم، ما که از امامان حق عزیزتر نیستیم. خب آنها را کشتند ما را هم بکشند. آن شهامت و بزرگی، چیزی نبوده که اینها را از آسید ابوالحسن یا از مرحوم شاه آبادی گرفته باشند.

مرحوم آسید ابوالحسن با آن‌ همه عظمت که تخلق داشت، یعنی اگر خدا می‌خواست پیغمبری بیاورد، او لیاقت پیغمبری داشت، می‌بینید با چه مصیبت و مشکلاتی دفنش مشکل پیدا می‌کند. ولی مثل مرحوم امام را تمام این دنیا که با او سر ستیز داشتند، یادم نیست چه سالی بود او را مرد سال معرفی می‌کنند. مرد سال یعنی چه؟ یعنی امسال نامرد بودند یا یعنی همه امسال کم آوردند؟ این را نمی شود بگویی شاگرد مرحوم شاه آبادی بوده و …، اصلاً ایشان شاگرد کسی نبوده است. مرد سال چیزی نبوده که به راحتی انتخاب شود. چنین آدمی نمی‌تواند شاگرد کسی باشد، لذا می بینید که در تمام سنوات  که حالا ما خودمان از آن زمانی که یادمان می‌آید، سال ۴۱  که ما ۱۰ – ۱۲ سال‌مان بوده، از همان موقع تا امروز، یک لحظه از ایشان غافل نبودیم. شب و روز و ماه و سالش، لحظه به لحظه با ایشان مثل اولاد و یک عاشق به دنبال ایشان بودیم، یک لحظه نبود که عنایت الهی از ایشان دور باشد یا بترسد. من از آن صفات عالی و بارز ایشان که آن موقع قبل از انقلاب بحث بود که ایشان اعلم هست، اعلم نیست و…، مسخره می‌کردم می‌گفتم: اَعلم، مَعلَم چیست، حالا این خیک علمی هم باشد چه می‌خواهی بکنی. اصلاً اعلم یعنی چه؟ اعلم یک تخلق ربوبی است که در جامعه، جوان‌ها، طلاب و در هرکس که او رسوخ می‌کرد در وجودش و عاشق و دلباخته او می‌شدند. اینها را کسی نمی‌خواست درس دهد و الگو بگیرد که چه کند…، بعضی آن موقع‌ها می‌گفتند: سبک انقلاب کوبایی است، اصلاً ایشان نمی‌داند، کوبا کجاست؛ مرحوم امام، فیدل کاسترو را بعداً شناخت و اصلاً نمی‌دانست فیدل کاسترو کیست.

 یکی از صفات خوب مرحوم امام این بوده که دستمالی علوم و کشورها نبوده است. حالا بعدها یک مشتی انقلابی‌ها این‌طور شدند، رفتند و بعد هم آمدند گفتند: انقلاب اسلامی یا اسلام انقلابی و در این مشکل پیدا کردند. ولی ایشان همان‌طور که می‌گوید: یک کلام نه کم، نه زیاد، خود وجودش هم این‌گونه است، یعنی اگر شما او را با گوی هم بخواهی بچرخانی جز این نیست. چون “آنچه استاد ازل گفت: بگو، می‌گویم”. ترس در وجود او نبوده‌، عارف، سالک، واصل  و محبوبین، ترس در وجودشان نیست. ایشان به‌طور صریح گفتند: من هیچ‌وقت نترسیدم و از آن کلمات ملکوتی که ما با عشق با ایشان همراه بودیم و می‌دیدیم چقدر زیبا می‌گفت: من هیچ‌وقت نترسیدم.

خدا رحمت کند ما یک استاد بزرگواری داشتیم، ایشان می‌گفت: یک وجب آن طرف ترس، گنج خوابیده، آدم اگر بترسد می‌میرد؛ خب این دنبال گنج و یک وجب است. یک وجب، اما چهار انگشت یا دو انگشت بشود چه؟ انگار باز سروکله ترس پیدا می‌شود. این آدمی است که می‌گوید: من هیچ نترسیدم، این خیلی مهم است و جمله‌ای هم ایشان در تحریر آورده و ما هم در تحریر التحریر آوردیم، این بوده که می‌گوید: عارف، عالم، مجتهد، نباید دل به دنیا ببندد. مرحوم امام چه داشته است، اگر الان هم هنوز چهارتا زیلو در مملکت ولو است، برای ایشان است. شما الان یک عالم و مجتهد در سطح کشور پیدا کنید که این‌طوری باشد، اصلاً اگر پیدا کردید به قیمت قالی کرمان به او پول می‌دهید.

یکی از عزیزان در کشوری سفیر بود، بعد از اینکه مرحوم امام فوت کردند، ایشان می‌گفت: ما می‌خواستیم در سفارت برای ایشان مجلس بگیریم، همه را دعوت کردیم سفرا،‌ خارجی‌ها و غریبه‌ها و …، آقایی که می‌خواست سخنرانی کند هم خودش به بنده گفت: می‌خواستیم سخنرانی کنیم که مرحوم امام این‌گونه است، آن‌گونه است، دیدیم هیچ‌کس گوش به حرف ما نمی‌داد، چون آنها به اعتبار سیاسی مجبور بودند جمع شوند. او می‌گفت: وقتی تمام ابعاد حضرت امام را گفتم، هیچ‌کس اعتنا نمی‌کرد، اما همین که دیدند یک آدم این‌طوری هیچی از مال دنیا ندارد، گوش‌ها تیز شد. گفتند: مگر می‌شود، چون همه آنهایی که آنجا نشستند بودند، دارند؛ چه آنهایی که ایادی ایشان هستند و چه آنهایی که برای کشورهای دیگر هستند. لذا عرفان دارای دو ویژگی است، یکی این که در وجود انسان ترس نباشد و دیگر اینکه زهد خود را داشته باشد. شما ببینید وقتی ما بچه بودیم، در تهران می‌گفتند: این حاجی لک‌لک‌ها می روند مکه و می‌آیند. می‌گفتند: آنهایی که حجشان قبول می‌شود، آنجا می‌میرند. آنهایی که برمی‌گردند، یعنی حجشان قبول نشده، برمی‌گردند که دوباره سال بعد بروند، ما بچه بودیم این را می‌گفتند، حالا چطور بود، نمی‌دانیم.

مرحوم امام هیچ خیر مادی‌ای از این مملکت، از این آخوندی، از این عرفان، نبرده است. حتی بچه‌هایش، آقا مصطفی آن‌گونه شهید شد و آسید احمدآقا آن‌طور شد. حتی خود ایشان به آسیداحمدآقا سفارش داشت، نکند فردا کاری کنید که مردم بگویند اینها برای بچه‌هایشان چه کردند. ایشان در این انقلاب، غریب‌ترین شخص است؛ هیچ‌کس را ندارد، اگر کسی هم هست، هیچ‌کس او را نمی‌شناسد. امام چه کسی را در این مملکت دارد؟ چه کسی بچه‌های ایشان را می‌شناسد؟ چه کسی نوه‌های ایشان را می‌شناسد؟ چه کسی از آنها در این مملکت کاره‌ای است؟ ایشان غرباء امت است که پیغمبر(ص) می‌فرماید: خوشا به سعادت‌شان که هیچ از دنیا ندارند.

یک چیز باید در این مملکت روشن باشد و متأسفانه الان روشن نشده، عرفان را با درویشی یکی کردند. ما باید در این کشور مواظب باشیم که عرفان با درویشی قاطی نشود. عرفان با عرفان های وارداتی و کاذب قاطی نشود. عرفان مرحوم امام یک عرفان الهی، ربوبی، تصدیقی، محبوبی، استنباطی، اجتهادی بوده است و این نبوده که سبیلش را بگذارد، گیسش را بلند کند و فیلم بازی کند. ما عرفان را درویشی نمی‌دانیم، عرفان عروس علوم است؛ عرفان باید مدرن و به‌ روز باشد. عرفان باید با تدین و تمدن، شریعت و ملاک و مناط همراه باشد. عرفان هم تنها نظریه پردازی نیست که فصوص و …، بخوانی بعد که به آن پِخ می‌کنی، زهره‌اش آب می‌شود. عرفان آن است که خونش را در کف دستش داشته باشد، این را عارف می‌گویند. لذا ما باید از عرفان حمایت کنیم،  یعنی عرفان محبوبین، عرفان امام، عرفانی که پای مردم و ملت ایستاد و با غربت و هجرت و با هر مصیبتی که برایش پیش آمد یک سر سوزن، هیچی هم برای خودش نداشت و نترسید.

این جمله‌ای که غربی‌ها گاهی اشکال می‌کنند در اثر نادانی است، یعنی زمانی که مرحوم امام که می‌خواست وارد ایران بشود از ایشان در هواپیما پرسیده بودند آقا شما چه احساسی دارید، امام گفته بودند هیچی، همه دنیا به این اشکال می‌کنند و می‌گویند:  امام عجب آدمی است! همه مردم دارند پدر خود را درمی آورند و خود را لقمه لقمه و تکه تکه می‌کنند، آقا می‌گوید: من هیچ احساسی ندارم، عجب آدم بی احساسی است؛ آنها این را نمی‌فهمند که مرحوم امام در آن هواپیما که در آسمان است می‌گوید: من چه‌کاره‌ام که احساسی داشته باشم، خداست که باید احساس داشته باشد. او هرکاری می‌کند. آنهایی که آن پایین دارند سروصدا می‌کنند، ناراحتند که نکند منفجر شود، اینها که عارف نیستند. اینها مردمان عادی هستند، حق هم دارند دلواپس و ناراحت باشند، چهارنفر هم که می میرند، خب اینها فدایی دین هستند. اما این مرد وقتی می‌گوید: من هیچ احساسی ندارم، یعنی من هم مثل همه عالم یک مهره‌ای در دست حق تعالی هستم، به من چه مربوط که چه می‌شود یا چه نمی‌شود یا چه احساسی داشته باشم.

من نمی‌خواهم اصلاً از امام صحبت کنم و الا یک مثنوی هم بگویید، انگار هیچ نگفته‌اید. امام بی آلایش بود. چرا؟ مردم می‌خواهند نماز بخوانند، رکوع و سجده، حاء و هاء و…، اینها یعنی چه؟ مردم را اذیت نکنید، به مردم سخت نگیرید، بگذارید راحت زندگی کنند. ایشان اولین کسی بود که در مکه گفت هیچ‌کس حق ندارد وکیل بگیرد تا نمازش را بخواند، همه نمازشان درست است. وکیل می‌گرفتند و می‌گفتند: این ایرانیه، چه مسلمانی است! مجوسند اینها چون نماز بلد نیستند. ایشان فرمود: هیچ‌کس حق ندارد آنجا وکیل بگیرد. دنده‌ات نرم نمازت را درست کن، اصلاً نمازت درست است. بیخودی سخت می‌گیرند، تو را این‌طوری می کنند. خودش وقتی ایستاده نماز جماعت با ملافه می‌خواند و حاء را آن‌گونه تلفظ می‌کند، آنهم آدمی که دکوراسیون در دنیا است و الان همه دارند نگاهش می‌کنند. بعد هم تو بلدی که بگو سبححححححححان ربی العظظظظظیم! بعضی‌ها را دیده‌ای وقتی نماز می‌خوانند، چقدر فیل هوا می‌کنند. آقا ایشان اصلاً این کارها را نداشت، خوشا به سعادتش و خوشا به سعادت ما که در این عصر به دنیا آمدیم.

منبع: جماران

برچسب‌ها:

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

9 + 1 =