آزادی از زنجیر اسارت قابیلیان
در کشاکش نبرد حق و باطل، مژدهی انفجار سحر آمد که: «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» امام امت پیک پیکار همیشهی ملت، محور وحدت باب اخوت، بر خاک مردهی میهن پای نهاد تا نویدمان دهد که: فتح قریب. و سرانجام روز پیروزی فرا رسید. مشتها مسلسل شد و سرها مصمم. نهال انقلاب اسلامی به ثمر نشست و اسطورهی شاهان فرو شکست.
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): آنچه می خوانید، دل نوشته ای از شهید رجب بیگی با عنوان «حکایت انقلاب» است که به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بازنشر داده می شود:
سالها بود که در زنجیر اسارت قابیلیان محکوم معصوم بودیم و مسجون مظلوم. بر پیکرمان درد تازیانه بود و بر مغز و سرمان پتک ظالمانه.
سالها بود که بر زمین میهنمان علفهرز غارتگری میرویید و بس. در مزارع خوشههای طلایی گندم به آتش نیرنگ فرنگیها و خیانت خانها سوخت و خاکستر آن بر چهرهی تبدار برزهگران دشتهای کار و تلاش، از فقر و تهیدستی نشان آورد. مردان غیور بیشههای صدق و صفا قربانی غربیان و آوارهی ایران شدند. داسشان را از دستشان و نانشان را از دهانشان ربودند. جمعی را بر در خانهی فرعونان به نوکری و برخی را بر دخمهی کسب قار و نان به کارگری گماشتند.
سالها بود که بر رود خروشان اندیشهیمان سد فرهنگ فرنگیان را بستند تا از دانستن آنچه بر سرمان آمده بازمانیم و در فقر حاصل از سرقت سلاطین بمانیم. مکتبمان را در مسلخ تمدن مصرف ذبح کردند تا رونق بازار غارتشان افزون گردد. ما را از خویشمان جدا کردند تا از رسیدن به مرتبهی انسان والا بمانیم و به درهی مصرف کالا در افتیم. ما را از مذهب اصیلمان دور نمودند و در اثنای غفلتمان در جایجای وطنمان دکان غارتگری گشودند. ما را از گرداگرد معبد ایمانمان پراکندند و به صحنهی معرکهی تجمل و تقلید و مصرف کشانیدند و در حین معرکه، مس و تاسمان را ربودند و بدینسان حاصل دسترنجمان قسمی به غارت آنان و مشتی به کیسهی شاهان رفت.
سالها بود که ظلمتکدهی دیارمان شب بود و تیرگی. هر که در او جرأت رفتن بود مقصدش دار بود و قبرستان و هر که کلامش آزادی و عدالت بود، سزایش شکنجه بود و زندان. گزمههای اجنبیپرست به نور مشعل «مجسمهی آزادی» در کوچههای شهر گردش مینمودند تا هر که را فریاد میزند، بگیرند و هر چه را مناسب غارت میبینند بدزدند. گویا خورشید نیز به دام شقاوت شاهان افتاده است. پستی و دنائت حکام زار بود و حزین. گویی بهار هرگز نمیآید و باران شادی بر تن تبدار این کویر دیگر نمیبارد. همه جا سرما بود و سکوت. ناگاه در این گورستان بیتپش مردی آمد مردستان. عالمی که با بیرون کشیدن تعالیم انقلابی اسلام از لابهلای سطور قرآن آتش به جان اهریمنان کشید.
سید مردان، سیمای صیادان، ایمان و نان مردم را به آیات درخشان قرآن ترسیم و سینهی ستبر پیروان رسول آخرین را پر سرور نمود. تا آنکه طنین آوای «سید» تاب و توان از ظالمان در ربود. درباریان دون، سیدمان را به جرم آشکار ساختن «جمال دین» به دربهدری کشانیدند و بر تربت پاکش نعرهی استبداد کشیدند.
شب اینجور ادامه داشت تا آنکه نوری تازه درخشیدن گرفت که «فضل خدا» بود.
دیو استبداد میرفت و فرشتهی آزادی میآمد. روحانیون غیور بهپا خاستند تا آزادی را از اسارت فرنگبرگشتههای نیرنگباز درآورند و اسلام شرعی را به جای استبداد شرطی به پا دارند. اما این بار نیز «روشنکفر»ان، پیشتازان قیام را به کیفر رسانیدند. فضل خدا بردار و مجاهدان گرفتار شدند. هر «خیابانی» به خون «شیخ»ی رنگین و پروندهی شب ظلم سنگین شد.
قصهی غصهی دیرین از سرگرفته شد تا آنکه میرزای کوچک، سلاح بر دوش در جنگل بزرگ هیمهای جاودانه برافروخت تا ظلمت شب را به آتش قیام روشن بگرداند. سکوت سهمگین میهن یک بار دیگر از فریاد کبیر مسلسل میرزای کوچک شکست. اما نیروی نیرنگ هزارچهرگان سیاستپیشه سد راه وی گردید و تفنگ از دست میرزا ربود. و بدینسان میرزای کبیر نیز صید دام گرگان آدمنما و اسیر قلاب انقلابیون تقلبی گردید.
آری، سردار جنگل، بر دار تزویر شد و خنجر خیانت خدعهبازان به پشت میرزا فرود آمد. جنگلی سبز به سرخی خون این طلبهی «سر»باز، رنگین و درختان تنومند جنگل در سوگ این سردار جهاد غمگین شدند. زنجیر جور جباران بر دست و پایمان بار دیگر حکایت زجر دیرینه را تکرار مینمود تا آنکه در کلاس سرد و خاموشمان درس جهاد با کوشش مدرسی مصمم آغاز شد. مدرس، قهرمان مبارزه، پیشاپیش محصلین آزادی، سرود نصر من الله سر داد. مستضعفین سرزمین اسلام صدای رسای مدرس را با ندای تکبیر لبیک گفتند. اما بیدادگران که مرگ خویش را در حیات بیدارگرانی چون مدرس نظاره میکردند، با دستیاری همدستان ابلیس، مدرس را به بند کشیدند و بدینگونه مدرس نیز اسیر دست دیوسیرتان مستبد و تاریکاندیشان متجدد گردید.
خورشید هنوز در بند ابرهای تیره بود تا آنکه در این سنگستان خموش مردی آمد که مظهر راستی بود و درستی. مردی که سخن از خلق میگفت، نه به ریا، که به صدق. ملت به یاریاش شتافتند و دست اجنبی از سفرهی تقدیرمان بریدند. اما هنوز در جشن پیروزی نشسته بودیم که به نیرنگ مزدوران «روسیه»، خصمی دیگر بر ما وارد شد و سگ خانگیاش را به زندانبانی بر در خانهیمان گماشت و دیگر بار زنجیر ستم فرعون بر دست و پایمان خطی از خون کشید.
سالها از پی هم میگذشت و در صحنهی ساکت زندگیمان صدایی نبود مگر تکبیر شهادت شهیدان. تا آنکه نور رحمت یزدان بار دیگر بر صفحهی سرزمینمان باریدن گرفت. رسولی آمد از سلالهی محمد، تبر ابراهیم بر دوش، خشم موسی در سر، مهر عیسی در قلب، تقوای علی در دل و کتاب خدا در دستش بود. همچون آیتی بود از خدا، پرتابش، قلبی بود پرتپش، پایی بود پرتلاش، راهش راه خدا بود و نامش «روح خدا».
در پیشاپیش خلق پرچم قیام برافراشت و در قلب مجاهدان بذر جهاد بکاشت و مردم را به نیروی ایمان راستین به پا داشت تا کاخ ظالمان زمانه را بر سرشان خراب و راه تعالی انسان را هموار سازند.
فرزندان دلیر حسین به پا خواستند و چونان رودی خروشان از هر سوی به هم پیوستند. اما یزیدیان را تاب تماشایشان نبود. به رگبارشان بستند و از جوی خونشان بستر زمین بیاراستند. مجاهدانمان شهید شدند، خردادمان «خونداد» شد و اماممان تبعید گردید و شاید تقدیر در کار خلق تمدنی نوین بود که بایستی با هجرت آغاز میشد….
یلدای جور قابیلیان بار دیگر آغاز شد و سکوت و سیاهی بر دیارمان سایه افکند. دیگر فریادی نبود مگر فریاد زخمیان، آوایی نبود مگر آوای شهیدان. آنچه بود، درد بود و شکنجه و زندان.
در این سالهای سیاه، هر بار که نوری تابیدن گرفت، شبداران خاموشش ساختند و هر که پایی برای رفتن یا حرفی برای گفتن داشت، نابودش کردند. فرزندان دلآور خلق به آتش رگبار دژخیمان قبیلهی غارت، قامتشان فروافتاد و رسواگران جنایت حکام، بر چوبههای دار، سرود فتح و رهایی خواندند و نماز عشق و خدایی. ساربانان کاروان شهر توحید را به زنجیر کشیدند تا از رفتن بمانند و زیر بار حکومت جلادان بمیرند. پاسداران دین حنیف ابراهیم، به جرم بدعت در نبرد با دزدان به زندان جور رفتند و بر تقدیر سعیدشان رضا دادند تا از چکیدهی خونشان گلهای سرخ انقلاب بروید. مهاجران شهر شهادت به جرم طواف بر گرد معبد توحید و برافراشتن پرچم ایمان در معبر قیام ناس گرفتار حاکمان همیشهی تاریخ زور و زر و تزویر شدند و در گرماگرم تکوین قیام خلق قلبشان در غربت فسرد.
آری، «رشد» عرفان در شوق برابری و آزادی سوخت تا چهرهی غاصبان حق مردم را روشن سازد. معلم تشیع علوی که در شبهای تیره، نوید پگاهمان میداد و نور فجر را یادآورمان میشد، رفت تا در قیامت امت یادآوران یادش کنند. و بدینسان معراج خونیناش بر اوج قلهی حقیقت بر قلب سرخ تاریخنشان از بقاء صالحات نهاد و غنای شهادت. و بدینگونه بود که سکوت این گورستان غمگین گاهگاه، به سرود شهادت شهیدی میشکست و آسمان سیاه این ظلمتکده با نور ستارهای درخشان روشن میشد. اما گزمکان بر برج و باروی شهر کماکان شبداری میکردند تا نکند در کوچههای شهر کسی شعر سحر بخواند. روبهان بر سر هر کوی و برزن در کمین بودند تا خروسی بیمحل بیابند که بیهوده صبح را نوید دهد. صدای تازیانه بر پیکر لخت اسیران، خواب از چشم جمعی میربود، اما هیچ کس را یارای اذان گفتن نبود. شب بود و تیرگی، زندان و بردگی.
ناگهان در ظلمات این شب دیرپا نوری در دلها تابیدن گرفت و دل سیاه شب به خنجر سپیدی شکافت. صدایی آشنا از دورها صلای اذان درداد و بانگ رهایی را در گوش خفتگان ستمدیده نجوا کرد. در فریادش ابهت گفتار رسولان و صلابت آوای امامان بود.
خمینی، عصارهی انسانیت معاصر، گمشدهی قرن حاضر، انسان کامل، مهاجری که به نزد «نیا»یش علی تبعید شده بود، بار دیگر از دشت آزادگان و کربلای حسین، قیام دیگر را بر مستضعفین زمین برخواند تا در صحنهی عاشورای خونین، دیگربار پوزهی ظالمان زمانه را بر خاک مالند.
پنداری که در سالهای تبعید نزد حسین درس قیام آموخته است. با فریادی که از عمق وجدان پاکش سرچشمه میگرفت ندا درداد که:
ای شمایان که قرنهاست در زنجیر ستم شاهان اسیرید، بهپاخیزید و تقدیر خویش را از سیهروزی به پیروزی برگردانید.
ای شمایانی که تنور گرم زندگیتان از سرمای جور بیدادگران خاموش است، بهپا خیزید و طومار حکومت جلادان را به هم بپیچید.
ای شمایانی که رخسارتان در آتش رنج و اسارت سوخته و بر پیشانیتان خاکستر سالها ستمکشی نشسته است، بهپا خیزید و بر کشتی جهاد بنشینید تا ساحل نجات را ببینید.
ای شمایان که جوهر وجودتان و گوهر آدمیتتان در قربانگاه حاکمیت بهرهکشان قربانی گشته است، بهپا خیزید و خود را از درهی فلاکت و ورطهی هلاکت برهانید و بر قلعهی توحید و قلهی شهادت برسانید.
ای شمایان، ای دریای بیکران انسانها، ای محکومان همیشهی تاریخ، ای مستضعفان، ای وارثان زمین، بهپا خیزید و به نصرت یزدان، پرچم ایمان برگیرید تا ستونهای کاخ جباران به زیر آرید، بهپاخیزید و بستیزید، شما ایمانیان پیروز پیروزید!
و بدینسان خلق دلآور ایران، در شب قدر تاریخ سرتاسر محرومیت خویش با کلام این پیر مجاهد که آیتی بود، فروباریده از آسمان رحمت یزدان تقدیر خویش را بازیافت.
پیروان صدیق محمد سلاح ایمان برگرفتند و به میدان نبرد با طاغوتیان شتافتند. لشکریان شیطان که گنجینهی به یغمابردهی خویش را در معرض زوال میدیدند، هر آنچه از تیغ و صلاح داشتند برکشیدند تا شاید فریادگران قبیلهی عصیان را خاموش سازند و به درهی ذلت و بردگی دوباره فرواندازند. اما مگر میتوان با عاشقان شهادت، با دوستداران رهایی به ستیز پرداخت!
مگر میتوان با پویندگان راه حقیقت، با جویندگان صبح عدالت، به نبرد برخاست؟ مگر میتوان با پیروان علی، با وارثان حسین، با حامیان خمینی، به مبارزه پرداخت؟
کاروان به هم پیوستهی قیام هابیلیان، اینبار نیز به راهبری مردی از نسل ابراهیم چونان سیلی خروشان به راه افتاد تا بر سر راه خود آنچه از بت و بتپرستی به جای مانده است بیاندازد و بر فراز سنگشکستههای کاخ بتداران، دژ استوار توحید را بسازد. اهریمنان از اهرام فرعونان مصر بیرون آمدند و ارابههای جنگی خویش را به کار گرفتند تا شاید فتنه را بخوابانند و آتش خشم سربازان اسلام را فرونشانند. اما بهار قیام آغاز شده و نهال انقلاب به شکوفه نشسته بود. همپایان همره در انتهای ماه نیایش و پی بردن به توان خویش، به نماز انقلاب ایستادند تا آزادی «فطر»ی خویش را بار دیگر باز بهدست آرند.
عید انقلاب بود و مجاهدان در صبح یک روز جاودانهی تاریخ به دیدار شهیدان به خونخفته شتافتند تا در معبر شهادتشان یادشان را گرامی دارند و پیمان دوباره ببندند. دژخیمانی که احتضارشان را در اتحاد مردم میدیدند، سخت به هراس افتادند و زنجیر پیوستگی رزمندگان را به رگبار گلوله مسلسلهایشان گسستند و شاخهگلهای شهیدان را به تیغ ظلم و ستم شکستند تا شاید مسیر تاریخ را برگردانند. آسمان ژالهباران، زمین لالهزاران و شهریور «شهیدبر» شد… اما آتش انقلاب هر لحظه دامان حکومتگران را بیشتر میگرفت و آنان در پی یافتن راه نجات هر نیرنگی را آزمودند و بدینسان بر طومار ظلم و جنایت خویش، بیش از پیش، افزودند.
خون شهیدان، چونان مشعلی فروزان، راه قیامت را روشن مینمود. روزها از پی هم میگذشت اما مراد شاهان نمیگشت تا آنکه قلهی انقلاب از دور نمایان شد و عاشورا روز قیام سرخ حسینی با پیام گرم و آتشین خمینی شکوهی دوباره یافت. گویی حسین است که فریاد میزند:
«مستضعفین شهر تباهی را بگویید تا بر دروازههای شهر محرم برج رهایی بسازند. مظلومان خطهی جور را بگویید تا بر برجهای شهر محرم پرچم آزادی بیاویزند محرومان کویر هراس را بگویید تا بر دشت نینوا سرود عاشورا بخوانند. ستمکشان قوم سکوت را بگویید تا از طلیعهی این قیام، صبح رهایی بجویند.
مجاهدان راه رهایی را بگویید تا بر ستونهای انقلاب حسین شعر شهادت نویسند و خدا میداند که فریاد این رهبیر کبیر چه کرد؟ پیروان راستین محمد از کلام این نستوه قهرمان توشهها ساختند و بیامان و پر توان بر کاخ یزیدان تاختند. سلاحشان ایمان بود و نبردشان بیامان، از جان خود مایه گذاشتند تا مکتب توحید از اسارت بیمایگان درآید. رفتند تا انسانیت بماند. مردند تا آزادگی بماند.
آری، قافلهی شهیدان از پی هم گذشتند و تقدیر سرخ خویش را با خون جوشان نوشتند. شهد شهادت شهیدان بر در و دیوار شهر نشان از پایمردی و رشادت آنان و زبونی و دنائت شاهان آورد. کاروان توحید هر لحظه در معرض یورش اهریمنان و شبیخون راهزنان قرار گرفت و مردان غیور خطهی ایمان در خون خویش غلتیدند. اما مگر میشود خط سرخ تاریخ را در تداوم جاودانهی خویش به تیغ سیاهی برید؟ مگر میشود قلب ملتی را که بر آزادی اراده کرده است با نیزهی تباهی درید؟ مگر میشود ارادهی انقلاب را در دل مستضعفین به چیزی خرید؟ مگر میشود سنت خدا جاری نگردد به این نوید که: نصر من الله.
و اینچنین بود که در کشاکش نبرد حق و باطل، مژدهی انفجار سحر آمد که: «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» امام امت پیک پیکار همیشهی ملت، محور وحدت باب اخوت، بر خاک مردهی میهن پای نهاد تا نویدمان دهد که: فتح قریب.
و سرانجام روز پیروزی فرا رسید. مشتها مسلسل شد و سرها مصمم. نهال انقلاب اسلامی به ثمر نشست و اسطورهی شاهان فرو شکست. تداوم سرخی شفق در بستر خون شهیدان، فلق سپیده این شام دیرپا را به دنبال داشت. طوفان خشم امت ابراهیم ستونهای کاخ جباران را فرو انداخت و درفش پیروزی را بر بلندی آسمان برافراشت. خلق مسلمانان، به نیروی ایمان، با توان وحدت، قیصران را به زیر کشیدند و شاهد پیروزی را در آغوش و اینک دو سال میگذرد.
دو سال از تولد مجدد اسلام در سرزمین سلمان پاک و طلوع دوباره خورشید تابناک قرآن از شرق تاریک میگذرد. گویی که پیامبر، دیگر بار، از کوه حرا فرود آمده است تا انسانیت را از چنگال جهل و بردگی برهاند و از درهی تباهی به قلهی رهایی برساند. گویی که انسان آزاده، با وحی خدا، با رنج محمد، با جهاد علی، با خون حسین، دوباره زاده میشود. گویی که قرآن از آسمان به زمین نزول مییابد تا انسان از زمین به آسمان صعود نماید.
آری، ما فرزندان هابیل، وارثان ابراهیم، پیروان محمد، سرگذشت اسلام را بر پردهی طلوع مهتاب انقلاب دیدیم. ما در غم و شادی همراه پیامبر، همگام با علی، همدوش با حسین، همپای خمینی بودیم.
سورهی «جمعه» را دیدیم که دریای خلق را به تطهیر در اقیانوس وحدت میکشاند تا در قبلهای به سوی بیت خدا، بر سجادهای به وسعت ایمان به امامت نور خورشید نماز انقلاب بخوانند.
ابولهب را دیدیم که در کوچههای شهر آتش فتنه برمیافروزد تا جاهلان عصر را برانگیزد؛ اما خود در چنین آتشی میسوزد. غم را دیدیم که بیباکانه بر خیمهی امان تاخت. مفسر کبیر قرآن، ابوذر زمان، زبان مالکاشتر، برادر خوب رهبر، از میانمان رفت…
طالقانی فاتح زندانها، مردی که لحظهای در راه مبارزه با شرک و استبداد غیبت نکرد، شهید شد. اگر چه درماندنش هم شهید بود. او با مرگ خویش سورهی پاک زندگی خویش را تفسیر و با پرتاب آیهآیهی وجودش در بستر حیات، مرگ را غنا بخشید. قرآن را آنچنان تفسیر میکرد که در «صحنه» باشد. چون به سورهی یوسف به زندان رفت و چون به آیهی شهادت رسید خود نمونه شد. هر که یک بار سخنش را شنید شیفتهاش گردید و خاک گورستان نیز یک بار سخنش را شنید و فریفتهاش گشت و برای ابد به آغوشش گرفت. معلمی بود که در مدرسهی زندان، درس مقاومت میداد و در دانشگاه عبادت، درس شهادت و در مکتب توحید، درس سعادت. «سید» با وداع از دنیا، بر آخرت سلام کرد، «سلام بر او».
آری، غم را دیدیم که بیباکانه به خیمهی امان تاخت. خوارج، خون پاک فرزند «مطهر» اسلام، پارهی تن امام را بر خاک ریختند تا چهرهی منافقین را شاد و رخسار امام امت را غمآلود ساختند. او نیز شهادت را در عمل نشان داد و آیهی «انا لله و انا الیه راجعون» به تفسیر نشست. «درود بر او»
شیطان را دیدیم که دام فریب میگستراند، تخم نفاق میپراکند و بذر طمع میافشاند و آدم را که با وسوسهی «هوی» اسیر دست شیطان و بازیچهی پلیدان میشد تا نان اسارت دزدان را بخرد. آشیانهی شیادان را دیدیم که در جهنم قیامت دوباره خلق سوخت و یاوران اهریمن را دیدیم که از فراز دشت آزادی به درهی اسارت فرو افتادند و بدینگونه پیکر مجسمهی تزویر، با تیر مستضعفین شکست تا آزادی از اسارت شیطان رها شود و دلالان کور را دیدیم که کارنامهی دنائت خود را در قیامت بزرگتر در دست امت دلآور به رؤیت نشستهاند که: «یوم تبلی السرائر».
و اعجاز خدا را دیدیم. «طیراً ابابیل» را دیدیم که در صحرای طبس لشکریان شیطان را به جهنم کردار عبث خود میفرستند تا عبرت یاوران اهریمن گردد که ابلیس را نپرستند.
طالبان رهایی را دیدیم که در شعب ابوطالب به حصر اقتصادی درآمدند؛ اما از پای در نیامدند و «روزه» گرفتند تا ظلمت «شب» را بگشایند.
مکر خدا را دیدیم که حیلهی «ناخدایان» را نقش بر آب و دستهای ناپاک همپایان شیطان را در خاک و سرِ سران حیله را آشکار نمود.
یزید را دیدیم که در جبههی کربلا، پلیدتر از همیشه، به نبرد با حسین برمیخیزد و خون یاوران امام را میریزند تا سیل انقلاب اسلامی کاخ ستم دیرینهاش را بر سرش آوار نسازد.
و اینک خناسان را میبینیم که در صدور ناس وسوسه برمیانگیزند تا آتش فتنه بیافروزند و بر بستر خون شهیدان کاخ فرعونی به پا سازند. اینان را نیز به عذاب پیشینیانشان مژده میدهیم که انقلاب حسینی هرگز شکست نخواهد خورد. و از شر مکر اینان نیز به یاور جاوید انقلاب «خلق فلق» پناه میبریم. آری دو سال از انقلاب اسلامی میگذرد.
دو سال از خروش پرتوان شهیدانی میگذرد که در معراج خود به اوج قلهی انسانیت، پیکرشان را آماج تیرها ساختند.
دو سال از هجرت مجاهدانی میگذرد که آوازشان در کوچههای هر ستمکده، حماسهی حسین را به یاد میآورد.
دو سال از پیکار قهرمانانی میگذرد که پیکرشان را در دریای خونشان به تطهیر بردند تا ننگ ناپاکی پذیرش ذلت را نبرند.
دو سال از نبرد پاکانی میگذرد که در خط امام تا قلهی شهادت پیش رفتند و پیام خویش را با خون بر اوج جانشان نوشتند.
و اکنون باید که پیام رفتگان دیروز را، ماندگان امروز به جای آرند.
باید که در راه آرمان شهیدان تلاش کرد تا یادشان بماند.
باید که تا رسیدن به شهر توحید به پیش رفت و دزدان نان محرومان را در نیمهی راه اسیر کرد.
باید که شعر شهیدان را در کلام «امام» شنید و بر پیمانشان تا رسیدن به حکومت قسط و عدل و جاری شدن قوانین قرآن رفت و راه را پیمود.
باید که قاتلان ستمگر و مزدوران سازشگر را به رگبار سرب مذاب بست تا جانمایهی شهیدان هدر نشود.
آری، ما پاسدار خون شهیدانایم. رسالت خون شهیدان بر دوشمان راه پیروزی انقلاب در پیشمان، باید که در «خط امام» تا انتها به پیش رفت که ما پیروزیم.
«اذا جاء نصرالله و الفتح و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمد ربک….»
:::