داستان اعتراض فرماندهان شهید به شیوه مدیریت جنگ
تصمیم بر آن شد که به سرکردگی پیشکسوتان جنگ، نیمچه اعتراضی بکنیم به شیوه جنگیدن گوشت و تانک، و چون همیشه یک نفر باید جلو بیفتد و سینهاش را سپر کند، این بار، علمدار پاک باخته، [شهید] حسن بهمنی، جلودار شد تا این فکر نو را که فشرده حرفها و دردهای فرماندهان بود، به گوش مسئولین مملکت برساند. واقعا هم هیچکس به اندازه حسن در آن برهه به حساسیت جنگ پی نبرده بود.
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): سیدابوالفضل کاظمی، از رزمندگان پیشکسوت سپاه تهران در کتاب خاطرات خود “کوچه نقاشها” منتشر شده توسط انتشارات سوره مهر – وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی – در خصوص برحی اعتراضات درون سپاه به شیوه فرماندهی محسن رضایی بعد از عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک، صفحه های ۲۶۲ تا ۲۶۷) چنین مینویسد:
“دو عملیات والفجر مقدماتی [بهمن ۱۳۶۱] و والفجر یک [فروردین ۱۳۶۲]، از دو لشکر تهران تلفات زیادی گرفته بود و این ضربه سختی برای فرماندهان این دو لشکر بود. خبر شهادت ابراهیم هادی، یل اطلاعات عملیات، دل من و همه رزمندگان و دوستداران و رفقای ابرام را سوزاند. حتی این طور به نظر میآمد که نوعی یاس و نومیدی در دل نیروها به وجود آمد و کار را برای عملیات بعدی سخت تر کرد.
شاهد و ناظر بودیم که در چند عملیات گذشته، هر بار چندین نیروی دلاورمان در صحراهای آتشین عراق جا مانده بودند و حرف رزمندهها در باب شیوه کم کردن تلفات بود.
پیام شهدا از حنجره بزرگان جنگ مثل علی موحد [دانش]، کاظم [نجفی] رستگار، اصغر رنجبران، منصور کوچک محسنی، سعید قاسمی، محمد جوانبخت، حسین اللهکرم، حسین اسکندرلو، مجید زادبود و دیگران بیرون آمد. یک آتشی بود که به جان همه بچهها افتاده بود؛ اما شاید عدهای جرأت و جسارت بیان کردنش را نداشتند. این احوال و زمزمهها باعث شد که حدود سه ماه کار جنگ بخوابد و شل شود. دیگر حرفی از عملیات جدید نشد؛ هر چند در آن روزهای پرآشوب، عملیات و جنگ، حرف اول را میزد و ورد زبان همه بود. روی همین حساب، فرماندهان بیشتر از نیروها ناراحت و پریشان بودند. در تهران تجمع کردند، تجارب و درد دلها را در میان گذاشتند و بحث و جدل کردند.
تصمیم بر آن شد که به سرکردگی پیشکسوتان جنگ، نیمچه اعتراضی بکنیم به شیوه جنگیدن گوشت و تانک، و چون همیشه یک نفر باید جلو بیفتد و سینهاش را سپر کند، این بار، علمدار پاک باخته، [شهید] حسن بهمنی، جلودار شد تا این فکر نو را که فشرده حرفها و دردهای فرماندهان بود، به گوش مسئولین مملکت برساند. واقعا هم هیچکس به اندازه حسن در آن برهه به حساسیت جنگ پی نبرده بود. او متفکر و کاربلد بود، فنون جنگاوری میدانست و میخواست یک راهکار جدید برای جنگ ارائه کند. میخواست جنگ برود زیر سایه ایدئولوژی و تفکر، و کارها در سایه مطالعه و برنامه ریزی انجام شود.
در آن سالها خیلیها از جان گذشتند. دویدند در میدان مین، و در دل آتش و خون، کار را پیش بردند؛ اما حسن در جنگ تفکر کرد و این چیز کمی نبود.
حسن، رفیق بیست سالهام بود… آن موقعی که من زورخانه میرفتم و در وادی هیئت و خانقاه بودم، او مثنوی معنوی و گلستان سعدی میخواند و شعرهای حافظ را از بر بود و در کنارش، در ایمان و اعتقادات مذهبی، سرآمد بچه های محل بود؛ اما هیچ وقت مقدس نمایی نکرد و ادعا نداشت که از همه مومن تر و مذهبی تر است و اعتقادش را به رخ نکشید.
حسن، جوانی خوش رخ بود و اندامی ورزیده و پهلوانی داشت. در کنار ساختن روح، به ساختن جسمش هم توجه داشت. خیلی شیک پوش و خوش لباس بود و یادم هست از همان نوجوانی همیشه رنگ پیرهن و شلوار و کفشش همخوانی داشت و سرمشق خوش تیپ های محل بود. در شروع انقلاب و در تظاهرات، مثل ستاره درخشید و مثل هزارها جوان ایرانی، این انقلاب را به ثمر رساند و از اولین پایهگذاران سپاه و اعضای اصلی آن بود… او معتقد بود اگر سپاه نباشد، انقلاب حفظ نمیشود.
یادم هست در روزگاری که مردم معتادان و فقیران را از خودشان پس میراندند و طرد میکردند، حسن به آنها پول میداد و میگفت: «اینها مریض اند. باید یک نفر اینها رو درمان کنه.» …
حسن اما روی شیوه جنگیدن حرف داشت. فکر میکرد با توجه به زیادی نیروهای بسیجی و سپاهی میشود طوری جنگید که بیشتر جواب گرفت و کمتر تلفات داد.
آنهایی که غصه دار رفقایشان بودند و فرماندهانی که تلفات داده و گردان از دست داد بودند، خصوصا دو لشکر تهران که ضربه های سختی خورده بودند، روی حرف حسن مکث کردند.
یک روز صبح، در مقر سپاه پاسداران که در منطقه ۱۰ و پادگان ولی عصر بود، جمع شدیم. از طرف سپاه هم آقای محسن رضایی نماینده شد تا پاسخ سئوالات حسن و رزمندهها را بدهد.
قرار شد جلسه در محوطه باز و جلوی چشم همه برگزار شود تا هیچ حرفی پنهان نماند.
[شهید] کاظم نجفی رستگار، دوست صمیمی و همکار حسن بهمنی بود و منصور کوچک محسنی، سعید قاسمی و حسین الله کرم هم جزو پیشکسوتها و ناظرین بودند. یکی – دو تا روحانی که حرف بچههای رزمنده را میفهمیدند و جیگر حرف زدن داشتند هم آمدند قاتی ما.
آن روز آقای محسن رضایی به جمع رزمندهها آمد، همان بسم الله، قبل از اینکه حسن حرف بزند، گفت: «شما احتمال میدی تو این جمع یک نفر نفوذی باشه؟»
حسن گفت: «بله!»
آقا محسن گفت: «حرفهایی هست که نمیتونم این جا جلوی جمع بزنم. شما چند نفر را نماینده انتخاب کن؛ بیایید طبقه بالا.»
حسن قبول کرد و با کاظم رستگار، سعید قاسمی، عباس نجفآبادی و منصور کوچک محسنی و حسین اللهکرم رفت طبقه بالا.
از آن طرف هم محسن رضایی و محمد کوثری و اکبر نوجوان بودند.
محمد کوثری و اکبر نوجوان، مسئول طرح عملیات بودند. این دو نفر موضع وسط را میگرفتند؛ نه این طرفی، نه آن طرفی.
ما هم در محوطه پادگان یا در ناهارخوری منتظر نتیجه جلسه ماندیم. بعد از ۲-۳ ساعت انتظار، آقایان آمدند بیرون و گفتند: فردا ساعت ۱۰ صبح در پادگان باشید.
فارسیاش را بگویم. آن طرف میگفت: هرچه ما میگوییم، شما باید بگویید چشم. این طرف هم میگفت: فرمانده باید زمین را ببیند و تشخیص بدهد که آن جا برای عملیات مناسب هست یا نه.
حرف اینها حساب بود؛ اما آقا محسن گفت: «صبح میریم پیش امام؛ به ایشان بگید کس دیگهای رو جای من بگذاره. امام، بنده رو انتخاب کرده.»
حسن گفت: «ما نیامدهایم شما رو از پستتون برداریم و جای شما رو بگیریم. ما با شیوه جنگیدن شما مشکل داریم. به شیوه جنگ گوشت و تانک اعتراض داریم. ما میخوایم راهی پیدا کنیم که جلوی تلفات رو بگیریم. ما میگیم چرا توی کار خیلی حساب و کتاب نیست. چرا هر وقت آمدیم حرف بزنیم و نظر بدیم، گفتید حرف نزن. ما سر ننه مان یا ملک پدری مان با کسی دعوا نداریم. حرف های ما، عصاره چهار سال جنگه.»
این حرفها زده شد و فردا یا پس فردا دوباره برای نتیجهگیری و دیدن سرانجام کار جمع شدیم در پادگان ولیعصر و قرار شد نماینده امام بیاید و تکلیف را معلوم کند.
نماینده امام، یک پیام از طرف امام آورد که متن دقیق آن در خاطرم نیست؛ اما حاصل آن این بود که یا عده ای آقایان را گول میزنند، یا این حرفها را از سر دل سوزی میزنند؛ که من احتمال میدهم دومی باشد. من به عنوان فرمانده کل قوا به آقایان امر میکنم که هر چه فرمانده شان گفت، حتی اگر اشتباه باشد، باید گوش کنند و تبعیت کنند.
بعد از خواندن متن پیام امام، همهمه افتاد تو بچهها. خط کش آمد بین شان. راهنما و سخنگوی رزمندهها، حسن بود. حسن میبایست حرف آخر را میزد. همان موقع یک عده جدا شدند و راه خود را رفتند؛ جمعیتی هم دنبال حسن افتادند. این جمعیت آمد دم زورخانه پادگان ولیعصر.
همهمان منتظر بودیم که حسن حرف آخر را بزند؛ برویم یا بمانیم؟ همه مانده بودیم سر دوراهی. هم فرمان امام بود، هم غرور و تعصب مان داشت زیر سئوال میرفت. بد وضعیتی بود.
اصغر رنجبران گفت: «داش حسن، دندون رو بکن. حرف آخر رو بزن.»
چند لحظهای سکوت شد. آن وقت حسن … گفت: «من حرفهام رو گفتم و اعتراضم را رسوندم؛ اما من پیرو امام هستم. اگر امام بگه دست صدام رو ماچ کن، ماچ میکنم. من فردا به منطقه میرم. اگه جنگ نکنیم، مملکت زیر سئوال میره. من خواستم یک راهی پیدا کنم که هم زمین رو بگیریم و هم زمان رو. الان اگر ما یک جایی رو میگیریم، زمان رو از دست میدیم. صدام هم اگر زمینی رو به ما داد، در عوض، تا دلش خواست، از ما تلفات گرفت. این بچه بسیجی وقتی کشته شد، دیگر لنگه اش نیست… اگر طرحی رو که من دادم پیاده میکردن، پرچم ایران رو تو بغداد بالا میبردیم…»
باز خیلیها حرف حسن را پذیرفتند. بعضی هم خط شان را جدا کردند…”
حدود یک سال و نیم بعد، اسفند ۱۳۶۳ “از بهمن [نجفی] پرسیدم که خبری از حسن بهمنی و کاظم رستگار دارد یا نه. جواب داد: «حسن بهمنی و کاظم رستگار و ناصر شیری، امروز این جا بودند. هر سه به صورت نیروی آزاد و بسیجی آمدند به گردان ابوذر تا در عملیات بدر شرکت کنند.»
عصر آن روز، یک مجلس عزا و روضهخوانی برای امام حسین دست داد… تو شلوغی و سینهزنی، یک نفر صدایم زد و گفت: – کاظم و حسن بهمنی، پشت چادر هستن اگر میخوای ببینیشون، بیا… دیدم کاظم و حسن دارند میروند. صدایشان کردم. برگشتند. سلام و علیک کردیم و به زور آوردمشان توی چادر. عباس پوراحمد برایمان چای آورد. حسن خیلی گرفته و پریشان به نظرم آمد. ازش پرسیدم: «چرا نیروی آزاد شدهای؟ تو فرماندهی کار بلد و قدر هستی. باید مسئولیت بگیری تا کارها پیش بره…» – سید جون ما دنبال منصب نبودهایم و نیستیم. با کسی معامله نکردهایم که امتیاز بگیریم. به ما بگن کفش جفت کن، میگیم «یا علی». بگن فرمانده شو، میگیم «یا علی». بگن برو کنار، میگیم «یا علی». اما من خواستم به اینها بگم «فکر نکنید ما نمیفهمیم». ما مرد جنگیم. آمده ایم بجنگیم؛ اما تو شیوه جنگیدن، با شما حرف داریم. شما باید آموزش رو گسترش بدید. سنگرسازی و دفاع شخصی رو گسترش بدید. تیراندازها باید درست و اصولی آموزش ببینند. باید روی حساب و کتاب کار کنید. نیم ساعتی بحث شد و از دردهای دل برای هم گفتیم. بعد حسن بلند شد برود.
هم دیگر را بغل کردیم. و حلالیت طلبیدیم و حسن با حالی زار و خراب رفت. خراب بود؛ چون عاشق بود. عشق هم که نام و ننگ نمیشناسد. روح حسن دیگر در جسمش نمیگنجید. هیچ کس در آن برهه او را درک نکرد و نشناخت. حسن چنان بریده بود و چنان حالتی داشت که پیدا بود که برگشتی در کارش نیست.”
این دو فرمانده برکنار شده سپاه (حسن بهمنی و کاظم نجفی رستگار) در همین عملیات (عملیات بدر) به شهادت رسیدند.
منبع: پارسینه
:::::