بازنگری اجتماعی در داوری تاریخی
داوری درباره قیامهای شکست خورده از این منظر سخت مینماید که برای ما «حقیقت» عمدتاً در موضع «قدرت» معنا یافته و تقصیر تاریخی و اجتماعی گسستهای ملی که مانع قدرت یافتن قیامها در نقاط عطف شده و آنها را که میتوانسته همچون تجربه قیام مشروطهخواهان علیه استبداد صغیر به حرکتی ملی و موفق بدل شود ناکام کرده، به حساب ضعف عقیده و عمل قیامکنندگان (یا وابستگی آنان به بیگانه) گذارده میشود.
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): قضاوت درباره قیامهای پسامشروطه توسط شیخ محمد خیابانی، کلنل پسیان، میرزا کوچکخان و… کار آسانی نیست؛ همچنان که درباره کابینه مهاجرت در دوران جنگ جهانی اول (که رهبران آن همچون مدرس بعدها به اشتباه خود اعتراف کردند). اما برای ما ایرانیان راه میانهای وجود ندارد؛ لذا یا آنان را قهرمانان ملی و مظهر حق مطلق میخوانیم یا تجزیهطلبان محلی که توسط دولت مرکزی به حق ناکام ماندهاند. در این میان مقاومت پیشتر آنان در برابر اشغال ایران توسط ارتش تزاری و تجزیه ایران توسط روس و انگلیس مهمل انگاشته میشود؛ و همکاری دولتین پروس، اطریش و عثمانی با کابینه مهاجرت در مقابل بریتانیا و روسیه، یا همکاری اولیه شوروی یا حضور چند افسر آلمانی و اطریشی با قیام جنگل، لکه حیض آنان تلقی میگردد، که البته هیچ کدام از اینها به هیچ وجه برای قضاوت کافی نیست.
داوری درباره قیامهای شکست خورده از این منظر سخت مینماید که برای ما «حقیقت» عمدتاً در موضع «قدرت» معنا یافته (بدین معنا که بهره آنها از حقانیت، وابسته به اینست که چقدر در دستیابی به اهداف خود کامیاب شده باشند) و تقصیر تاریخی و اجتماعی گسستهای ملی که مانع قدرت یافتن قیامها در نقاط عطف شده و آنها را که میتوانسته همچون تجربه قیام مشروطهخواهان علیه استبداد صغیر به حرکتی ملی و موفق بدل شود ناکام کرده، به حساب ضعف عقیده و عمل قیامکنندگان (و یا وابستگی آنان به بیگانه) گذارده میشود.
در اینجا طرح این پرسش که اگر یک عامل تاریخی وجود نمیداشت یا یک کنشگر تاریخی چنین و چنان میکرد، چه تغییری در تاریخ رخ میداد، طرح دوباره پرسش ماکس وبر در باره علیت تاریخی است (با تأکید بر مثال چگونگی آغاز جنگ جهانی اول در اوت ۱۹۱۴ و جنگهای بیسمارک در «مقالاتی درباره نظریه علم») و اینکه به تعبیر رمون آرن: «چگونه پدیدههای جزئی قادرند تعیینکنندهی حرکتی با برد قابل ملاحظهای باشند» (آرون: ص. ۵۸۵). به هر روی، پرسش مهمی است، چرا که تاریخ تنها اقدامات صحیح (اگر بتوان چنین داوری کرد) منجر به نتیجه یا ناصحیحِ ناکام از جانب کنشگران برجسته تاریخی نیست؛ تاریخ پر از جزئیاتی است که نادیده انگاشته میشود؛ اعم از مواضع و اعمال درست ناکام و نادرست کامیاب، از جانب کنشگران کوچک و بزرگ گمنام، بدنام یا بینام.
شاید اگر تجربیات تاریخی ایرانیان با تجربههای دیگر ملل مقایسه شود، داوری سهلتر گردد. در این میان دو تجربه تاریخی در آلمان جنگ جهانی اول مهم مینماید؛ شورش ۳ نوامبر ۱۹۱۸ ملوانان نیروی دریایی پروس در بندر کیل که پس از خودداری از اعزام به جبهه، به همراه کارگران بندر را اشغال و قیامی را آغاز نمودند که به سرعت دامنه آن به شهرهای هانوفر، کلن و برانشویک گسترش یافت و با اراده سوسیالیستهای مونشن در ۷ نوامبر و مارکسیست-لنینیستهای برلین در ۹ نوامبر، به کنارهگیری امپراطور و اعلام حکومت جمهوری (جمهوری وایمار با غلبه سوسیالدموکراتها) انجامید.
این قیام امروزه بهعنوان سالگرد نجات آلمان از امپراطوری تجاوزگر، پایان جنگ جهانی اول، و آغاز جمهوری ستایش میشود، اما اگر این شورش در روزهای نخست در بندرهای شمالی پروس (آلمان) مانده و موجب سوء استفاده دولتهای بریتانیا و فرانسه در جنگ جهانی اول شده بود، چه؟ برای فهم این مطلب لازم است یادآوری کنیم که حتی ماکس وبر (فیلسوف اجتماعی مشهور آلمانی که در اواخر جنگ علیه امپراطور ایستاده بود) هم در مواجهه با این شورش آن را «جشنواره خونین» نامیده (کوزر: ص. ۳۲۸) و نسبت به آن نظر منفی داشت، حال آنکه همان حرکت ظاهراً کور ملوانان، کارگران و دهقانان در عرض یک هفته به نجات آلمان و تحقق رویاهای نخبگانی چون وبر انجامید. (همچنان که کارل مارکس مخالف کمون پاریس (مارس ۱۸۷۱) و هر گونه آنارشیسم چپ از قبیل آراء بلانکی بود. اما هنگامی که کمونارها پس از دو ماه پاریس را از دست دادند و بیرحمانه قتل عام شدند، آنان را «حملهکنندگان به آسمان» نامید و شجاعتشان را ستود.)
تجربه دوم؛ انقلاب مارکسیستهای آلمانی به رهبری رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در ژانویه ۱۹۱۹ است. انقلاب ناکام (شورش) مارکسیستها علیه حکومت با اکثریت سوسیال دموکراتها از جانب بسیاری محکوم شده، اما امروز داوری درباره رهبران اعدام شده در شب ۱۴ ژانویه ۱۹۱۹ تلطیف شده است، در نتیجه به جز دوران حاکمیت فاشیسم، آنان را بهعنوان قهرمانان محبوب کارگران گرامی داشتهاند، حتی اگر شورشیان علیه حکومت تازهبنیاد (و البته چپ) آلمان بوده باشند. چنانچه هربرت مارکوزه، فیلسوف مارکسیست انتقادی خود به صراحت بیان داشته که در این شورش عضو شوراى سربازان انقلابى برلین (شورایى که در همبستگى سربازان انقلابى با جنبش کارگرى و دهقانى نقش داشت) بوده و پیرامون این شکست گفته است که هم به انقلاب خیانت شد و هم آن را سرکوب کردند.
اما چرا داوری ما درباره وقایع تاریخی آنچنان افراطی است و همواره به دنبال دست بیگانه برای لوث کردن ارادههای میهنی و مکتبی هستیم؟ آیا جز اینست که ما میراثخواران اهل قدرت هستیم و هر کس را که نتوانسته اراده انتقادی خود را به طور کامل محقق کند، هیچ میپنداریم؟ به عنوان مثال، جز اینست که اگر اراده مشروطهخواهان تبریز هم در برابر استبداد صغیر ناکام میماند، آنان را هم که به واسطه حمایت ارتش روس از محمدعلیشاه، به کنسولگری عثمانی پناهنده شده بودند، فرصتطلبان وابسته به بیگانه میخواندیم؟
یا حتی پیش از آن، اگر بعد از شکست تمام مقاومتهای مشروطهخوان در تهران و سایر شهرها، ستارخان هم اندکی در مقاومت کوی امیرخیز تبریز سستی میکرد و یا بر اثر یک رخداد سهوی پیغام او به باقرخان در کوی خیابان نمیرسید و کار مشروطه در همان ۲۲ تیر ۱۲۸۷ به پایان میآمد، باز هم آنان را سردار ملی و سالار ملی میخواندیم؟ یا مقاومت مردم تبریز در برابر محاصره استبداد (که از فرط گرسنگی به خوردن علف و یونجه روی آوردند اما تسلیم نشدند) را مانند چندین و چند اراده ناکام دیگر، هیچ و بلکه لوث مینمودیم؟
رفتار ما در قبال نیروهای ملی که در مقابل استعمار بیگانه و استبداد داخلی مقاومت کرده اما ناکام ماندهاند، یادآور آن جمله مارکس است که در مقدمه «نقد فلسفه حق هگل» میگوید ما آلمانیها (ی قرن نوزده) برخلاف دیگر ملل مدرن اروپا نه تنها انقلاب نکردهایم که در بازگشت آنان به ارتجاع نقش داشتهایم، و «تنها یک بار خود را کنار آزادی یافتیم و آنهم روز خاکسپاریاش بود.» (مارکس: ص. ۵۵)
اگر بر این موضع ارتجاعی پای بفشاریم، نه تنها کسانی چون خیابانی (که دیروز، ۱۷ فروردین سالگرد آغاز قیام او علیه وثوقالدوله، عامل دوجانبه استعمار و استبداد، بود)، کوچکخان و پسیان و… را لوث میکنیم که همواره در انتظار ناجیان بیعیب و نقص ملت در هزارههای تاریخ، منفعل خواهیم ماند.
::::