۰۹:۳۵ - ۱۳۹۲/۰۵/۸

شهادت‏ على علیه السلام به روایت استاد شهید

صداى على را شنیدند، مثل اینکه با کسى حرف مى‏زند، با فرشتگان حرف مى‏زند: ارْفَقوا مَلائِکَةَ رَبّى بى فرشتگان پروردگارم که براى قبض روح من آمده‏اید! با من به مدارا رفتار کنید. یک مرتبه دیدند صداى على بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ الرَّفیقُ الْاعْلى‏ الرَّفیقُ الْاعْلى‏. اینها سخنان على بود: شهادت مى‏دهم به وحدانیت خدا، شهادت مى‏دهم به رسالت پیغمبر.

ali 4مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): استاد شهید مرتضی مطهری در آثار متعدد خود شهادت علی(ع) را روایت کرده اند. پیشتر بخش هایی از این روایت را که مربوط به آخرین شب ۱۳ رمضان امیرالمومنین(ع) و روایت شب ۱۹ ماه رمضان ۴۱ هجری و ضربت خوردن حضرت امیر در محراب بود را منتشر کردیم. آنچه در ادامه می آید روایت آخرین لحظات عمر مبارک امیر(ع) در بستر بیماری است:

«برویم به عیادت این بنده صالح پروردگار. امشب شب بسیار پراضطرابى است براى‏ فرزندان على، براى شیعیان و دوستان على. کم و بیش بسیارى فهمیده بودند که دیگر على علیه السلام از این ضربت مسموم نجات پیدا نخواهد کرد. همان‏طور که شنیده‏اید على علیه السلام در جنگ خندق از عمروبن عبدود یک ضربت سختى خورد که بر فرق نازنین على فرود آمد و سپر على را شکست و مقدارى از فرق امام را شکافت اما به گونه‏اى نبود که خطرناک باشد و در مرحله بعد امام او را به خاک افکند. آن زخم بهبود پیدا کرد. نوشته‏اند که ضربت این لعین ازل و ابد در همان نقطه وارد شد که قبلًا ضربت عمروبن عبدود وارد شده بود. شکاف عظیمى در سر مبارک على پیدا شد. خیلى افراد باز امیدوار بودند که على علیه السلام بهبود پیدا کند. یکى از فرزندان على، ظاهراً دختر بزرگوارش‏ام کلثوم، وقتى آمد عبور کند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفت‏اى لعین ازل و ابد! به کورى چشم تو امیدوارم خدا پدرم را شفا عنایت کند. لبخندى زد، گفت من این شمشیر را به هزار درهم خریده‏ام، شمشیر بسیار کارآمدى است، هزار درهم داده‏ام این شمشیر را مسموم کرده‏اند. من خودم مى‏دانم این ضربتى که من بر پدر تو زدم اگر آن را بر همه مردم تقسیم کنند همه مردم مى‏میرند، خاطرت جمع باشد. این سخن تا حدود زیادى امید فرزندان على را از على قطع کرد. گفتند طبیب بیاورید. مردى است به نام هانى بن عمرو سَلولى. ظاهراً این مرد- آن‏طور که یک وقتى در تاریخ خوانده‏ام- طبیبى بوده است که در همین دانشگاه جندى شاپور که در ایران بوده است و مسیحیهاى ایران آن را اداره مى‏کرده‏اند تحصیلات طبى کرده بود و اقامتش در کوفه بود. رفتند و این مرد را احضار کردند و آوردند تا معاینه کند و بلکه بتواند معالجه کند. نوشته‏اند دستور داد گوسفندى یا بزى را ذبح کردند. از ریه او رگى را بیرون کشید، آن رگ را گرماگرم در محل زخم انداخت، مى‏خواست ببیند آثار این سم چقدر است یا مى‏خواست بفهمد چقدر نفوذ کرده است؛ اینها را دیگر من نمى‏دانم، ولى همین قدر مى‏دانم که تاریخ چنین نوشته است: وقتى که این مرد از آزمایش طبى خودش فارغ شد سکوت اختیار کرد، حرفى نزد؛ فقط همین قدر رو کرد به امیرالمؤمنین و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! اگر وصیتى دارید بفرمایید. اینجا بود که دیگر امید خاندان و کسان على و امید شیعیان على قطع شد.
على علیه السلام کانون مهر و محبت و بغض و عداوت هر دو است. دوستانى دارد سر از پا نشناخته، و دشمنانى دارد الدّالخصام. همین‏طور که دشمنى مانند عبدالرحمن ملجم دارد، دوستان عجیبى هم دارد. در ظرف نزدیک به دو شبانه روزى که گذشته است، دوستان على ولوله‏اى دارند، دور خانه على اجتماع کرده‏اند و همه اینها اجازه مى‏خواهند از على عیادت کنند و همه مى‏گویند یک بار به ما اجازه بدهید جمال مولاى خودمان را زیارت کنیم؛ آیا ممکن است یک بار دیگر ما صداى على را بشنویم، چهره على را ببینیم؟ یکى از آنها اصبغ بن نُباته است، مى‏گوید دیدم مردم دور خانه على اجتماع کرده‏اند، مضطربند، گریه و ناله مى‏کنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا دیدم امام حسن علیه السلام بیرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشکر کرد که محبت کرده‏اند. بعد فرمود: ایهاالناس! وضع پدر من وضعى نیست که شما بتوانید با ایشان ملاقات کنید. پدرم از شما معذرت خواهى کرده و فرموده است بروید به خانه‏هاى خودتان، متفرق بشوید، چرا اینجا ایستاده‏اید؟ براى من امکان ملاقات شما میسر نیست. مردم متفرق شدند ولى من هرچه فکر کردم دیدم نمى‏توانم بروم، این پاى من یارا نمى‏دهد دور شوم. ایستادم. بار دیگر امام مجتبى آمد، مرا دید، گفت: اصبغ! مگر نشنیدى که من چه گفتم؟ عرض کردم: بله آقا شنیدم.
چرا نرفتى؟ عرض کردم: دل من حاضر به رفتن نمى‏شود. دلم مى‏خواهد هرجور هست یک بار دیگر آقا را زیارت کنم. رفت و براى من اجازه گرفت. رفتم به بالین امیرالمؤمنین، دیدم یک عصابه زردى یعنى یک دستمال زردى به سر امیرالمؤمنین بسته‏اند. من تشخیص ندادم که آیا چهره على زردتر بود یا این دستمال. بعضى گفته‏اند مقاومت بدن على در مقابل ضربت شمشیر و این مسمومیت یک امر خارق العاده است؛ على القاعده باید على به ضرب همان شمشیر از دنیا مى‏رفت. در این لحظات آخر، على گاهى بى‏هوش مى‏شد، گاهى به هوش مى‏آمد. وقتى به هوش مى‏آمد باز زبان مقدسش به ذکر خدا و نصیحت و موعظه جارى بود؛ چه نصایحى، چه مواعظى، چه سخنانى! دیگر در آن وقت غیر از اولاد على کسى کنار بستر على حاضر نبود.
ذکر مصیبت من همین یک کلمه است. اطفال على دور بستر على را گرفته‏اند، مى‏بینند آقا گاهى صحبت مى‏کند و گاهى از حال مى‏رود. یک وقت صداى على را شنیدند، مثل اینکه با کسى حرف مى‏زند، با فرشتگان حرف مى‏زند: ارْفَقوا مَلائِکَةَ رَبّى بى فرشتگان پروردگارم که براى قبض روح من آمده‏اید! با من به مدارا رفتار کنید. یک مرتبه دیدند صداى على بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ الرَّفیقُ الْاعْلى‏ الرَّفیقُ الْاعْلى‏. اینها سخنان على بود: شهادت مى‏دهم به وحدانیت خدا، شهادت مى‏دهم به رسالت پیغمبر. جان به جان آفرین تسلیم کرد. فریاد شیون از خانه على بلند شد.»

منبع: مجموعه‏ آثار استاد شهید مطهرى، ج‏۲۳، صص ۹۸-۴۹۶

:::

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

+ 31 = 38