شهادت على علیه السلام به روایت استاد شهید
صداى على را شنیدند، مثل اینکه با کسى حرف مىزند، با فرشتگان حرف مىزند: ارْفَقوا مَلائِکَةَ رَبّى بى فرشتگان پروردگارم که براى قبض روح من آمدهاید! با من به مدارا رفتار کنید. یک مرتبه دیدند صداى على بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ الرَّفیقُ الْاعْلى الرَّفیقُ الْاعْلى. اینها سخنان على بود: شهادت مىدهم به وحدانیت خدا، شهادت مىدهم به رسالت پیغمبر.
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): استاد شهید مرتضی مطهری در آثار متعدد خود شهادت علی(ع) را روایت کرده اند. پیشتر بخش هایی از این روایت را که مربوط به آخرین شب ۱۳ رمضان امیرالمومنین(ع) و روایت شب ۱۹ ماه رمضان ۴۱ هجری و ضربت خوردن حضرت امیر در محراب بود را منتشر کردیم. آنچه در ادامه می آید روایت آخرین لحظات عمر مبارک امیر(ع) در بستر بیماری است:
«برویم به عیادت این بنده صالح پروردگار. امشب شب بسیار پراضطرابى است براى فرزندان على، براى شیعیان و دوستان على. کم و بیش بسیارى فهمیده بودند که دیگر على علیه السلام از این ضربت مسموم نجات پیدا نخواهد کرد. همانطور که شنیدهاید على علیه السلام در جنگ خندق از عمروبن عبدود یک ضربت سختى خورد که بر فرق نازنین على فرود آمد و سپر على را شکست و مقدارى از فرق امام را شکافت اما به گونهاى نبود که خطرناک باشد و در مرحله بعد امام او را به خاک افکند. آن زخم بهبود پیدا کرد. نوشتهاند که ضربت این لعین ازل و ابد در همان نقطه وارد شد که قبلًا ضربت عمروبن عبدود وارد شده بود. شکاف عظیمى در سر مبارک على پیدا شد. خیلى افراد باز امیدوار بودند که على علیه السلام بهبود پیدا کند. یکى از فرزندان على، ظاهراً دختر بزرگوارشام کلثوم، وقتى آمد عبور کند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفتاى لعین ازل و ابد! به کورى چشم تو امیدوارم خدا پدرم را شفا عنایت کند. لبخندى زد، گفت من این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، شمشیر بسیار کارآمدى است، هزار درهم دادهام این شمشیر را مسموم کردهاند. من خودم مىدانم این ضربتى که من بر پدر تو زدم اگر آن را بر همه مردم تقسیم کنند همه مردم مىمیرند، خاطرت جمع باشد. این سخن تا حدود زیادى امید فرزندان على را از على قطع کرد. گفتند طبیب بیاورید. مردى است به نام هانى بن عمرو سَلولى. ظاهراً این مرد- آنطور که یک وقتى در تاریخ خواندهام- طبیبى بوده است که در همین دانشگاه جندى شاپور که در ایران بوده است و مسیحیهاى ایران آن را اداره مىکردهاند تحصیلات طبى کرده بود و اقامتش در کوفه بود. رفتند و این مرد را احضار کردند و آوردند تا معاینه کند و بلکه بتواند معالجه کند. نوشتهاند دستور داد گوسفندى یا بزى را ذبح کردند. از ریه او رگى را بیرون کشید، آن رگ را گرماگرم در محل زخم انداخت، مىخواست ببیند آثار این سم چقدر است یا مىخواست بفهمد چقدر نفوذ کرده است؛ اینها را دیگر من نمىدانم، ولى همین قدر مىدانم که تاریخ چنین نوشته است: وقتى که این مرد از آزمایش طبى خودش فارغ شد سکوت اختیار کرد، حرفى نزد؛ فقط همین قدر رو کرد به امیرالمؤمنین و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! اگر وصیتى دارید بفرمایید. اینجا بود که دیگر امید خاندان و کسان على و امید شیعیان على قطع شد.
على علیه السلام کانون مهر و محبت و بغض و عداوت هر دو است. دوستانى دارد سر از پا نشناخته، و دشمنانى دارد الدّالخصام. همینطور که دشمنى مانند عبدالرحمن ملجم دارد، دوستان عجیبى هم دارد. در ظرف نزدیک به دو شبانه روزى که گذشته است، دوستان على ولولهاى دارند، دور خانه على اجتماع کردهاند و همه اینها اجازه مىخواهند از على عیادت کنند و همه مىگویند یک بار به ما اجازه بدهید جمال مولاى خودمان را زیارت کنیم؛ آیا ممکن است یک بار دیگر ما صداى على را بشنویم، چهره على را ببینیم؟ یکى از آنها اصبغ بن نُباته است، مىگوید دیدم مردم دور خانه على اجتماع کردهاند، مضطربند، گریه و ناله مىکنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا دیدم امام حسن علیه السلام بیرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشکر کرد که محبت کردهاند. بعد فرمود: ایهاالناس! وضع پدر من وضعى نیست که شما بتوانید با ایشان ملاقات کنید. پدرم از شما معذرت خواهى کرده و فرموده است بروید به خانههاى خودتان، متفرق بشوید، چرا اینجا ایستادهاید؟ براى من امکان ملاقات شما میسر نیست. مردم متفرق شدند ولى من هرچه فکر کردم دیدم نمىتوانم بروم، این پاى من یارا نمىدهد دور شوم. ایستادم. بار دیگر امام مجتبى آمد، مرا دید، گفت: اصبغ! مگر نشنیدى که من چه گفتم؟ عرض کردم: بله آقا شنیدم.
چرا نرفتى؟ عرض کردم: دل من حاضر به رفتن نمىشود. دلم مىخواهد هرجور هست یک بار دیگر آقا را زیارت کنم. رفت و براى من اجازه گرفت. رفتم به بالین امیرالمؤمنین، دیدم یک عصابه زردى یعنى یک دستمال زردى به سر امیرالمؤمنین بستهاند. من تشخیص ندادم که آیا چهره على زردتر بود یا این دستمال. بعضى گفتهاند مقاومت بدن على در مقابل ضربت شمشیر و این مسمومیت یک امر خارق العاده است؛ على القاعده باید على به ضرب همان شمشیر از دنیا مىرفت. در این لحظات آخر، على گاهى بىهوش مىشد، گاهى به هوش مىآمد. وقتى به هوش مىآمد باز زبان مقدسش به ذکر خدا و نصیحت و موعظه جارى بود؛ چه نصایحى، چه مواعظى، چه سخنانى! دیگر در آن وقت غیر از اولاد على کسى کنار بستر على حاضر نبود.
ذکر مصیبت من همین یک کلمه است. اطفال على دور بستر على را گرفتهاند، مىبینند آقا گاهى صحبت مىکند و گاهى از حال مىرود. یک وقت صداى على را شنیدند، مثل اینکه با کسى حرف مىزند، با فرشتگان حرف مىزند: ارْفَقوا مَلائِکَةَ رَبّى بى فرشتگان پروردگارم که براى قبض روح من آمدهاید! با من به مدارا رفتار کنید. یک مرتبه دیدند صداى على بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ الرَّفیقُ الْاعْلى الرَّفیقُ الْاعْلى. اینها سخنان على بود: شهادت مىدهم به وحدانیت خدا، شهادت مىدهم به رسالت پیغمبر. جان به جان آفرین تسلیم کرد. فریاد شیون از خانه على بلند شد.»
منبع: مجموعه آثار استاد شهید مطهرى، ج۲۳، صص ۹۸-۴۹۶
:::