۰۷:۳۷ - ۱۳۹۳/۰۴/۱۰ داستان آخوندهای درباری (2):

جواد مناقبی، داماد ناخلف علامه

مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود، اما نمی‌دانم چطور با دربار کنار آمده بود.... به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود، گفت: «جناب آقای امیر عباس هویدا ! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامده‌اید، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقه‌تان می‌کند...»

akhound darbariمبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): داستان آخوندهای درباری محدود به نام دکتر سید حسن امامی و خاندان امام جمعه نمی‌شود. دکتر جواد نوایی مناقبی، فرزند حاج شیخ محمد مناقبی نوائی (حاج واعظ نوائی، از خطباء تهران) و استاد دانشگاه تهران در رشتهٔ کلام، فلسفه و منطق، هم از آن جمله آنان بود که علیرغم انتساب به آیت الله محمد حسین طباطبایی (به عنوان داماد علامه)، گرایش شدید به دربار پهلوی داشت.

دکتر جواد نوایی مناقبی فرزند حاج شیخ محمد به سال ۱۳۰۹ در تهران به دنیا آمد، دروس مقدمات و ادبیات و فقه و اصول و فلسفه را در تهران آموخت، سپس به قم رفت و در مدرسه فیضیه از استادانی چون آیت الله محقق داماد و آیت الله حاج شیخ محمد علی اراکی استفاده کرد و دروس معقول فلسفه و حکمت و تفسیر را از علامه طباطبایی آموخت و در درس خارج حضرت آیت الله العظمی بروجردی و دیگر آیات حاضر شد. سپس به تهران بازگشت و در دانشگاه به اخذ مدرک دکتری نائل آمد، سپس برای تدریس به دانشکده الهیات دعوت شد، مناقبی در هنگامه پیروزی انقلاب اسلامی با مأمورین سیاسی در سفارت آمریکا ارتباط داشت.[۱] در جریان اعتراف صادق قطب‌زاده به طراحی کودتا و هماهنگی با آیت الله شریعتمداری، دکتر جواد مناقبی (داماد علامه طباطبایی) به همراه احمد عباسی (داماد آیت الله شریعتمداری) و حجت‌الاسلام مهدی مهدوی نیز بازداشت و به عنوان رابط به زندان محکوم شدند. آقای هاشمی در خاطرات شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ خود می‌نویسد: «پیش از ظهر برای زیارت امام به منزلشان رفتم. آقای خامنه‌ای هم آمدند… درباره‌ وضع‌ آقای‌ شریعتمداری‌ هم‌صحبت‌ شد. خبر شدیم‌ که‌ [محمد جواد] مناقبی‌ را هم‌ بازداشت‌ کرده‌اند.»[۲]

وی به دلیل دخالت در توطئه قطب زاده- شریعتمداری خلع لباس شد و به زندان رفت، با این حال او پس از آزادی به سخنرانی خود در محافل ضد انقلاب ادامه داد و به دلیل وساطت‌های صورت گرفته مجدداً ملبس به لباس روحانیت شد.[۳] مناقبی در ۱۱ مهر ۱۳۸۰ درگذشت و در مقبرهٔ آیت‌الله شریعتمداری دفن گردید.

دستور امام برای کشیدن عمامه از سر آخوندهای درباری

مسئله مفاسد آخوندهای درباری از مهمترین دغدغه‌های امام خمینی(ره) بود، چنانچه در آخرین سخنرانی از مجموعه ۱۳ سخنرانی‌ بهمن ۱۳۴۸ در نجف اشرف که به صوت کتاب «ولایت فقیه» تدوین شد، دستور به برخورد با آخوندهای درباری داده بودند: «اینها را باید رسوا کرد، تا اگر آبرو دارند در بین مردم رسوا شوند، ساقط شوند. اگر اینها در اجتماع ساقط نشوند امام زمان را ساقط مى‏کنند، اسلام را ساقط مى‏کنند. باید جوانهاى ما عمامه اینها را بردارند. عمامه این آخوندهایى که به نام فقهاى اسلام، به اسم علماء اسلام این طور مفسده در جامعه مسلمین ایجاد مى‏کنند باید برداشته شود. من نمى‏دانم جوانهاى ما در ایران مرده‏اند؟ کجا هستند؟ ما که بودیم این طور نبود؟ چرا عمامه‌هاى اینها را برنمى‏دارند؟ من نمى‏گویم بکشند؟! اینها قابل کشتن نیستند، لکن عمامه از سرشان بردارند. مردم موظف هستند، جوانهاى غیور ما در ایران موظف هستند که نگذارند این نوع آخوندها (جل جلاله گوها) معمم در جوامع ظاهر شوند و با عمامه در بین مردم بیایند. لازم نیست آنها را خیلى کتک بزنند! لیکن عمامه‏هایشان را بردارند، نگذارند معمم ظاهر شوند. این لباس، شریف است نباید بر تن هر کسى باشد.» [۴]

مناقبی هم از جمله همین آخوندهای درباری بود که به علت وابستگی به دربار پهلوی و مخالفت با انقلاب و انقلابیون (همچون دکتر علی شریعتی) از سوی انقلابیون مورد اعتراض شدید قرار گرفت، چنانچه عزت الله شاهی از انقلابیون باسابقه در خاطرات خود می‌گوید مجالس او را به نشانه اعتراض بر هم زده و اتومبیلش را هم آتش کشیده‌اند.

آنچه می‌خوانید شرح ماجرای برخورد با دکتر جواد مناقبی از کتاب خاطرات عزت شاهی[۵] است:

برخورد با دکتر جواد مناقبی

ezatshahiیکی از کارهایی که من و محمد کچویی[۶] با هم انجام می‌دادیم، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی ( آخوند درباری) و آتش زدن ماشین او بود.

مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود، اما نمی‌دانم چطور با دربار کنار آمده بود. او با تحصیلات دانشگاهی، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیش در مدح و مناقب شاه سخن می‌گفت و پای منبرش وابستگان حکومتی می‌نشستند، به یاد دارم وقتی که در مسجد بزازها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود، گفت: «جناب آقای امیر عباس هویدا ! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامده‌اید، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقه‌تان می‌کند.

جناب آقای امیر عباس هویدا !

نطفه پاک بباید که شود قابل فیض

ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود.»

بعد به کسانی مثل آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد، من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم. یک بار کمی پول به آدم دیوانه‌ای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزازها پای منبر شیخ نشست، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد، او شروع به در آوردن شکلک نمود، ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد، اما دید نمی‌تواند این وضع را تحمل کند، لذا برگشت و گفت: مثل این که ایشان حالشان خوب نیست، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش: “ک …. می‌گم بیا پایین” در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد.

در اواخر دهه ۱۳۴۰، مناقبی در منزلی پایین‌تر از چهارراه سیروس کوچه حمام گلشن به منبر می‌رفت، ماشین او بنز بود و راننده‌ای جا به جایش می‌کرد، وقتی او به جلسه می‌رفت، راننده ماشین را به کناری می‌زد و در آن استراحت می‌کرد و منتظر شیخ می‌شد. با کچویی نقشه‌ای ریختیم تا ماشین را آتش بزنیم، بعد از کلی مراقبت وقتی اوضاع را مناسب دیدیم رفتیم سر کوچه حمام گلشن. کچویی دو چرخ لاستیک جلو و من دو چرخ عقب را با آب‌پاش (تافت) که درونش بنزین ریخته بودیم، به بنزین آغشته کردیم، سپس کچویی رفت سوار موتور و منتظر من شد، من خزیدم زیر ماشین و کبریت زدم زیر لاستیک‌ها یک دفعه آتش الو گرفت. راننده که متوجه شد ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت نمود، ۷۰۰ _ ۸۰۰ متری با شتاب رفت و فشار هوا سبب خاموش شدن آتش شد، ماشین نسوخت ولی لاستیک‌هایش کاملاً از بین رفت، جالب این که وقتی کچویی و کبیری (حسن) دستگیر شدند، پای مرا وسط نکشیدند و فقط از من به عنوان محرک آن حادثه یاد کردند.[۷]

یک بار هم نقشه‌ای ریختیم تا روی آن (مناقبی) اسید بپاشیم، بعد حساب کردیم دیدیم ممکن است کور شود، نکردیم. به جایش جوهر پاشیدیم و سر و صورت و لباس‌هایش را جوهری کردیم، با تمام این اذیت و آزارها او دست بردار نبود و به تبلیغ خود از رژیم شاه می‌پرداخت.

یک مرتبه هم در سال ۵۰ _ ۵۱ بود که از دوستان و طرفداران شهید اندرزگو او را به بهانه منبر و شرکت در جلسه ترحیم به اطراف تهران، احتمالاً جنوب شهر و بر سر چاهی بردند و تا حد ممکن زدند تا این که شروع کرد به قسم دادن به نام مبارک حضرت زهرا (س) که مرا نکشید و (گ… خوردم، غلط کردم، دیگر سخنرانی نمی‌کنم، حرفی نمی‌زنم…)[۸] لذا این بچه ها او را رها کردند، اما باز به کارهایش ادامه داد.»



[۱]- خاطرات عزت شاهی، تدوین و تحقیق محسن کاظمی، سوره مهر، چاپ سوم، تهران، ۱۳۸۵٫ ص ۱۷۱٫

برگرفته از: خراسان، ش ۹۵۸۶، ۴، شریف رازی ۴۰۴- ۴۰۶٫

[۲]- پس از بحران: کارنامه و خاطرات هاشمی رفسنجانی سال ۱۳۶۱، به اهتمام فاطمه هاشمی، خاطره مورخ  ۴ اردیبهشت ۱۳۶۱، صص ۷۹-۷۸.

[۳]- خاطرات عزت شاهی، ص ۱۷۱٫

[۴]- ولایت فقیه؛ حکومت اسلامی (تقریر بیانات امام خمینی(س))، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)، چاپ بیست و دوم، تهران، ۱۳۸۹٫ ص ۱۴۸٫

[۵]- خاطرات عزت شاهی، ص ۴۰-۱۳۸٫

[۶]- محمد کچویی فرزند رمضان به سال ۱۳۲۹ در حاجی آباد قم به دنیا آمد، تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد و به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و شاگرد مغازه (کارگاه) آلبوم سازی شد، پس از چندی وارد حرفه صحافی شد و برای خود مغازه‌ای دست و پا کرد. او با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضور در محافلی نظیر جلسات و درس آیت الله خامنه‌ای در هیئت انصار الحسین و شرکت در کلاس های درس عربی هیئت مکتب القرآن با عناصری مذهبی و مبارز آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد. در ۲۴ تیر ۵۱ به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد، ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق او ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه‌اش بود بیابد، کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد، او پس از آزادی ارتباط خود را با گروه‌های فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر ۵۳ به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانی‌ها و نیز نقل و انتقال پیغام‌های عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم گردید، اما در تغییر شرایط سیاسی سال ۵۶ و فشار کمیسیون حقوق بشر در ۲۸ مرداد ۵۶ مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد. کچویی از چهره‌های فعال زندان و از زمره اصحاب فتوا بود که به نجاست مارکسیست‌ها اعتقاد داشت و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست‌ها بود، او با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را به عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. کچویی در ۸ تیر ۱۳۶۰ به دست کاظم افجه‌ای که تحت تأثیر محمدرضا سعادتی از رهبران سازمان مجاهدین خلق بود ترور و به شهادت رسید. (خاطرات عزت شاهی، ص ۹۱)

[۷]- بنگرید به اسناد شماره های ۱۹، ۲۰، ۲۲ و ۳۱ کتاب.

[۸]- ساواک در بولتن نوبه ای شماره ۲۴۴ به تاریخ ۲۸/۹/۵۱ نوشت: روز ۶/۸/۵۱ دو نفر ناشناس به شیخ محمد جواد مناقبی که یکی از وعاظ موجه تهران می‌باشد مراجعه و از وی دعوت می‌نمایند در مجلس ختمی جهت وعظ شرکت نماید. یاد شده با اتومبیل خود و راننده‌اش همراه با دو نفر موصوف به طرف یافت آباد حرکت و در بین راه دو نفر دیگر به جمع آنها پیوسته و مناقبی واعظ را مضروب و سپس متواری می‌گردند. (ساواک و روحانیت، ج ۱، ص ۶۸)

:::::

۲ دیدگاه

  1. نسیم :

    پس بی دلیل نبود که جناب علامه انقدر مرحوم دکتر را مورد عنایت قرار دادند!

  2. محمدرضا :

    لعنت خدا بر تو ( عزت شاهی ) و امثال تو که با رای شخصی علمای شیعه رو مورد آزار و اذیت قرار دادید و با بیشرمی از رفتار وقیحانه خود با افتخار یاد میکنید و این اعمال رذیلانه خود را پیروی از دستور امام ره اعلام میکنید. اللهم العن الجبت و الطاغوت

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

8 + 2 =