سهم انسان از فصل بهار
برای بعضی از مردم فصل حیات بخش بهار الهام دهنده است، درس است، آموزنده است، نکته ها و رمزها و حقیقتها در مییابند. امّا متأسّفانه استفادهی بعضی دیگر از افراد از حدّ استفادهی یک حیوان تجاوز نمیکند. حاصل بهرهی آنها از این تجلّی با شکوه خلقت، شکم پر کردن و عربده کشیدن و بد مستی کردن و سقوط در منتها درجهی حیوانیّت است. آنها در این فصل الهام میگیرند امّا نه از این فصل بلکه از صفات و ملکات پلید خودشان....
مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): استاد شهید مرتضی مطهری در سخنرانی با عنوان «درسی که از فصل بهار باید آموخت» که در ۱۸ رمضان ۱۳۷۸ (مطابق ۷ فروردین ۱۳۳۸) به موضوع بهار پرداختهاند. متن این سخنرانی را که در کتاب «بیست گفتار» (مجموعه آثار شهید مطهری، ج۳، ص: ۳۶۷) آمده، میخوانید:
انسان حالتی دارد که از یکنواختی ملول میشود، طالب تجدّد و تنوّع است. تجدّد و نوخواهی، احتیاجی است در وجود بشر. امّا اینکه رمز این کار چیست، چرا بشر در کمال اشتیاق چیزی را طلب میکند و همین که به او رسید از شدّت و هیجانش کاسته میشود، کم کم به سردی و خستگی و احیاناً به تنفّر و انزجار منتهی میشود، مطلبی است که امشب نمیخواهم وارد بحث آن بشوم.
بعضی گمان میکنند که این خصیصه، ذاتی بشر است. بشر همیشه مشتاق و آرزومند چیزهایی است که ندارد. داشتن، مدفن عشق و علاقه و خواستن است. امّا بعضی دیگر نظر دقیق تری دارند. میگویند اگر واقعاً چیزی مطلوب غریزی و ذاتی بشر باشد، ممکن نیست که وصال او را سرد و افسرده کند. در نهاد و غریزهی بشر معشوق و محبوبی کامل تر و عالی تر است؛ محبوبی که کمال لا یتناهی است. به دنبال هر محبوبی که میرود، در حقیقت، نشانی از محبوب اصلی و واقعی خود در او میبیند و به گمان محبوب اصلی به سراغ او میرود، امّا پس از وصال چون خاصیّت آن محبوب اصلی را در او نمیبیند و احساس میکند که این موجود قادر نیست خلأ وجودی او را پر کند، به سراغ محبوبی دیگر میرود، و همینطور… مگر آنکه روزی به محبوب اصلی و حقیقی خود نائل گردد؛ آن وقت به کمال واقعی خود که اتّصال به کمال لایتناهی است، خواهد رسید و در بهجت و سعادت کامل غرق میگردد و برای همیشه آرام میگیرد و دیگر خستگی و افسردگی و کسالت در او راه نمییابد (أَلا بِذِکْرِ اَللّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ) [۱]
قرآن کریم دربارهی بهشت میفرماید: «لا یَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً»[۲] یعنی این تفاوت میان نعمتهای آخرت و این دنیا هست که در این دنیا انسان طالب تحوّل و تغیّر است، امّا در آخرت طالب تغیّر و تحوّل و نو شدن و عوض شدن نیست.
به هر حال، مسلّماً انسان در این دنیا طالب تجدّد و تنوّع است. تجدّد موجب انبساط و شکفتگی خاطر میگردد، خصوصاً اگر آن تجدّد و تنوّع در جهت حیات و تازگی زندگی باشد. تجدّد و تنوّع، کدورت و ملال را از خاطر میزداید.
هر زمان نو صورتی و نو جمال / تا ز نو دیدن فرو میرد ملال
در تشریع نیز این نکته رعایت شده، در هفته، روزی و در سال، ماهی برای عبادت اختصاص داده شده است؛ یعنی تشریع به بدرقهی تکوین رفته است. روز جمعه در هفته، و ماه رمضان در سال، اوقات تجدید حیات معنوی و زدودن خاطر از ملالها و کدورتهای مادّی است. در حدیث است: «لکلّ شی ء ربیع و ربیع القرآن شهر رمضان» [۳]
هر چیزی بهار و فصل تجدید حیاتی دارد؛ بهار و فصل تجدید حیات قرآن در دل اهل ایمان، ماه رمضان است.
علی (ع) میفرماید: «تعلّموا القرآن فإنّه ربیع القلوب» [۴]
قرآن را بیاموزید که بهار دلها قرآن است.
بهار طبیعی را خورشید به وجود میآورد که پس از مدّتی دوری و فاصله، با اشعّهی گرم خود طبیعت مرده را زنده و زمین خفته را بیدار میکند؛ و بهار معنوی را خورشید تابندهی قرآن در دلهای مرده و روحهای افسرده ایجاد میکند. هم از فرصت بهار معنوی باید استفاده کرد و هم از فرصت بهار طبیعی. رسول اکرم (ص) دربارهی بهار معنوی – یعنی ماه مبارک رمضان- فرمود:
«فاسئلوا اللّه بنیّات صادقة و قلوب طاهرة أن یوفّقکم لعبادته و تلاوة کتابه» [۵]
از خداوند با نیّتهای جدّی و راستین و با دلهای پاک بخواهید که توفیق بندگی و تلاوت کتاب الهی به شما عنایت کند.
سهم انسان از فصل بهار
در قرآن کریم مکرّر از این تجدید حیاتی که برای زمین رخ میدهد یاد شده ولی به عنوان یک درس و تعلیم و به عنوان راهنمایی بشر، که از این فصل چه استفادهای باید بکند و چه الهامی باید بگیرد.
هر یک از فرزندان زمین از گیاهان و حیوانات و انسان از این فصل حیات بخش سهمی و حقّی دارند: گلها و سبزه ها در این فصل خود را به کمال رشد میرسانند، به حدّ اعلی جمال خود را طراوت میدهند؛ اسب و گاو و گوسفند خود را به آب و علف میرسانند، خود را فربه میسازند، جست و خیزی میکنند؛ انسان هم از آن جهت که انسان است، عقلی دارد و فهمی، دلی دارد و احساساتی و عواطفی، او هم از این فیض عام سهمی دارد. سهم انسان چیست؟
برای بعضی از مردم فصل حیات بخش بهار الهام دهنده است، درس است، آموزنده است، نکته ها و رمزها و حقیقتها در مییابند. امّا متأسّفانه استفادهی بعضی دیگر از افراد از حدّ استفادهی یک حیوان تجاوز نمیکند. حاصل بهرهی آنها از این تجلّی با شکوه خلقت، شکم پر کردن و عربده کشیدن و بد مستی کردن و سقوط در منتها درجهی حیوانیّت است. آنها در این فصل الهام میگیرند امّا نه از این فصل بلکه از صفات و ملکات پلید خودشان؛ الهام میگیرند امّا چه چیز الهام میگیرند؟ جنایت و آدمکشی، فحشاء و فساد اخلاق، شکستن قیود و حدود انسانی.
آیا این منتهای بدبختی نیست که محصول رسیدن ایّامی به این لطف و صفا و طراوت، تیرگی دل و تاریکی روح و قساوت قلب باشد؟ آری، هر کسی بر طینت خود میتند.
به هر حال، فصل بهار فصل تجدید حیات و زندگی از سر گرفتن زمین ماست؛ فصل نشاط و خرّمی زمین است؛ فصلی است که زمین در شرایط تازه و جدیدی قرار میگیرد و مستعد میشود که بزرگترین موهبتهای الهی یعنی حیات و زندگی به او افاضه شود.
در قرآن کریم از این حالت زمین، از این تجدید حیاتی که برای این موجود رخ میدهد، مکرّر یاد شده. در حدود پانزده بار و شاید بیشتر در قرآن کریم به این موضوع اشاره شده، ولی به عنوان یک درس و یک تعلیم و یک حکمت آموختنی.
حقیقت و آثار حیات
اینکه حقیقت حیات و زندگی چیست، مطلبی است که هنوز دانش بشر پرده از روی آن بر نداشته، و به عقیدهی یک عدّه از اهل تحقیق هیچ گاه هم از این راز پرده برداشته نخواهد شد؛ زیرا به عقیدهی این دسته، حقیقت حیات و حقیقت وجود یکی است. همان طوری که حقیقت وجود قابل تعریف و تحدید و تصوّر نیست، حقیقت حیات و زندگی نیز قابل تعریف و تصوّر نیست؛ و همان طوری که حقیقت وجود دارای مراتب شدید و ضعیف و اشدّ و اضعف است، حقیقت حیات نیز همین طور است. هر موجودی به اندازهی حظّ و بهره ای که از وجود دارد از حقیقت حیات و زندگی بهره مند است. زنده شدن زمین و هر موجود مردهی دیگر عبارت است از یافتن یک درجهی عالی تر و کامل تر از حیات. مردهی مطلق وجود ندارد، مردهی مطلق، معدوم مطلق است.
در عین حال، با اینکه حقیقت حیات بر بشر مجهول است و یا غیر قابل درک است، آثار حیات و زندگی از همه چیز نمایان تر و آشکارتر است. با اینکه خود حیات و زندگی را احساس نمیکنیم- یعنی خود حیات را نمیبینیم، لمس نمیکنیم، نمیچشیم- ولی آثارش را میبینیم و لمس میکنیم. آثار حیات ظاهر است و خود حیات باطن. ما از این ظاهر به وجود آن باطن پی میبریم؛ از این قشر و از این پوست به آن لبّ و مغز میرسیم.
حقایق نامحسوس
افرادی در دنیا پیدا شده اند که گفته اند ما جز به چیزهایی که مستقیماً وجود آنها را احساس میکنیم و به وسیلهی یکی از حواسّ خود آنها را مییابیم ایمان نداریم؛ تنها چیزی قابل اعتقاد و ایمان است که مستقیماً بشود آن را احساس کرد، هر چه محسوس نیست موجود نیست، لذا میگوییم طبیعت موجود است زیرا مستقیماً قابل لمس و احساس است و ماورای طبیعت موجود نیست به دلیل آنکه قابل لمس و احساس نیست.
گذشته از اینکه این منطق در حدّ خود ناقص است، زیرا چرا و به چه دلیل هر چیزی که من احساس نمیکنم، وجود ندارد؟ ، یک نقص بزرگتری در این طرز بیان هست و آن اینکه حساب نکرده اند که در خود طبیعت حقایق مسلّم و قطعی و غیر قابل انکاری هست که ما با وجود آنکه با یکی از حواسّ خود آنها را درک نکرده ایم از راه آثار وجودی آنها، آنها را شناخته ایم. حیات و زندگی، یکی از آنهاست. لازم نیست که هر چه نامحسوس است متعلّق به ما وراء طبیعت باشد. ما وراء طبیعت نامحسوس است، امّا هر نامحسوسی جزء ما وراء طبیعت نیست.
دانشمندانی که دقیقاً در این موضوعات حساب کرده و دقّت کامل نموده اند به ثبوت رسانیده اند که خیلی از حقایق مسلّم در همین جهان طبیعت که در دامن او هستیم و در دامن او پرورش مییابیم هست و قطعاً وجود دارد و حال آنکه مستقیماً قابل احساس و لمس نیست. مگر ما خود جسم و مادّه را مستقیماً احساس میکنیم؟ ! آنچه مستقیماً حواسّ ما درک میکند، یا از نوع رنگ و شکل است یا از نوع اندازه و مقدار، یا از نوع حرارت و برودت و یا از نوع نرمی و زبری. هیچ کدام از اینها عین مادّهی خارجی نیست؛ همهی اینها عوارض و آثار مادّه است. حیات و زندگی طبیعی که برای زمین و فرزندان زمین پیدا میشود یک حقیقت مسلّم و در عین حال نامحسوسی است که ما چون غرق در آثار و تجلّیاتش هستیم میپنداریم که مستقیماً حواسّ ما با خود او سر و کار دارد. ما در یک گل چه میبینیم؟ رشد و نموّ میبینیم، خرّمی و شادابی و طراوت میبینیم، رنگ آمیزی و عطر میبینیم؛ و از راه وجود اینها حکم میکنیم که زندگی در او پیدا شده. این حکم و قضاوت ما دربارهی باطن این گل که همان حقیقت زندگی است به وسیلهی حواسّ ظاهره نیست؛ به وسیلهی قوّهی دیگری است در ما که او هم باطن ما شمرده میشود. ما با ظاهر و پوستهی وجود خود- یعنی با حواسّ بدنی و آلات بدنی خود- ظاهر و پوستهی عالم را درک میکنیم، و با باطن و هستهی وجود خود- یعنی با نیروی عقل و ضمیر خود- کم و بیش با باطن و هستهی عالم ارتباط پیدا میکنیم، یعنی حقایق غیر محسوس را درک میکنیم.
«لبّ» در قرآن
در قرآن مجید تعبیر بسیار لطیفی است: گاهی که میخواهد از حقایق زیر پردهی ظواهر بحثی بکند میگوید: «اولو الالباب» این حقیقت را در مییابند؛ یعنی صاحبان لب. «لب» یعنی مغز خالص و جدا شده از پوست. المنجد میگوید: «اللّبّ خالص کلّ شی ء، العقل الخالص من الشّوائب» . راغب اصفهانی نیز در مفردات غریب القرآن میگوید:
«اللّبّ العقل الخالص من الشّوائب» یعنی «لب» به عقلی میگویند که از آنچه با او مخلوط شده است جدا شده باشد. نمیگوید عقل خالی از شوائب، میگوید عقل خالص – یعنی جدا شده- از شوائب. چون واقعاً در ابتدا که هنوز فکر انسان خام است نوعی آمیختگی میان محسوسات و تخیّلات و معقولات هست. بعدها اینها از یکدیگر جدا میشوند و حساب هر یک جدا میگردد. عقل انسان هرگاه به این درجه رسد که از مقهوریّت وهم و خیال و حس بیرون آید و خلاص گردد، «لب» نامیده میشود؛ زیرا نسبت عقل انسان که باطن است، با قوای ظاهری حسّی، نسبت مغز است به پوست؛ و مغز در یک بادام و یک گردو و امثال اینها ابتدا به یکدیگر آمیخته است و از هم جدایی ندارند، تدریجاً که این میوه کامل و رسیده میشود، پوستها از مغزها جدا میشوند و هر کدام خاصیّت و اثر مخصوص به خود را حفظ میکند و اثر هیچ کدام با اثر دیگری مخلوط نمیشود.
انسان اگر در علم و معرفت کامل گردد، عقلش از حسّ و وهم و خیالش جدا و مستقل میشود؛ احکام هیچ یک از آنها را با دیگری اشتباه نمیکند. در این هنگام به چنین شخصی گفته میشود «لبیب» ، یعنی کسی که قوّهی عاقله اش استقلال خود را بازیافته است.
عرفا میگویند مراتب وجود انسان با عوالم وجود متطابق است؛ انسان در مراتب وجودی خود دارای جبروت و ملکوت و ناسوت است و با هر مرتبه ای از مراتب وجود و هستی خود، با یک مرتبه و درجه از عالم کلّی میتواند مرتبط شود.
دستگاه عقل و فکر انسان از همین راه حسّ و حواس قوام و مایه و قوّت میگیرد؛ راه عبور به معقولات از میان محسوسات است. قرآن کریم دعوت به تدبّر در همین محسوسات میکند؛ زیرا از همین محسوسات باید به معقولات پی برد و نباید در عالم محسوسات متوقّف شد: «إنّ فی خلق السّماوات و الأرض و اختلاف اللّیل و النّهار لآیات لا لی الألباب» یعنی در خلقت آسمانها و زمین، در مشاهدهی همین پیکر عالم و پوسته و قشر عالم، نشانه ها و دلایلی بر روح عالم و لب و مغز عالم هست ولی از برای کسانی که خودشان دارای لب و مغز و هسته هستند و عقل قوی و خلاص شده از حس دارند «اَلَّذِینَ یَذْکُرُونَ اَللّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلی جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ اَلنّارِ» [۶] آن کسانی که خدا را در دل خود یاد میکنند، در لبّ خود و مغز و هستهی وجودی خود با خدای عالم و مرکز و روح عالم ارتباط پیدا میکنند؛ در همه حال در یاد او هستند، در حالی که ایستاده اند و در حالی که نشسته اند، در حال سستی و در حال سختی، در همه حال در نظام عالم فکر میکنند؛ میرسند به آنجا که به حرکت غائی و تسخیری موجودات پی میبرند و میفهمند که عبث نیست، خودشان عبث آفریده نشده اند، قیامت و رسیدن نتیجهی اعمالی در کار هست.
در جای دیگر میفرماید: «فَبَشِّرْ عِبادِ،`اَلَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ اَلْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ اَلَّذِینَ هَداهُمُ اَللّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا اَلْأَلْبابِ» [۷]
نوید بده آن دسته از بندگان مرا که به سخن گوش فرا میدهند، امّا از میان آنچه میشنوند آنکه بهتر است برای عمل و پیروی انتخاب میکنند. آنها هستند کسانی که خداوند آنها را رهبری کرده، و آنها هستند صاحبان لب.
سخنی که انسان میشنود به وسیلهی گوش میشنود. گوش یک حاسّه است در بدن ما. برای گوش تفاوتی نیست که آنچه میشنود چه باشد؛ تمیز دادن و غربال کردن شنیده ها کار گوش نیست. امّا نیروی دیگری در انسان هست که قادر است فراورده های گوش را مورد رسیدگی قرار دهد، روی آنها حساب کند، خوبی و بدی و صحّت و سقم و درستی و نادرستی هر یک از آنها را به دست آورد. آن قوّه و نیرو، باطن و نامحسوس است نه ظاهر و محسوس؛ کاری هم که صورت میدهد از نوع کارهای محسوس نیست.
آری، انسان با قشر و پوسته و قسمت محسوس و ظاهر جهان وجود خود، با قشر و پوستهی محسوس جهان بزرگ ارتباط پیدا میکند، و با قسمت هسته و مغز نامحسوس جهان وجود خود، با باطن و هسته و مغز و جنبه های نامحسوس جهان بزرگ ارتباط پیدا میکند.
شخصی از امیرالمؤمنین (ع) سؤال کرد: «هل رأیت ربّک؟» (آیا خدای خود را دیده ای؟) فرمود: «لم أعبد ربّا لم أره» (من خدایی را که ندیده ام بندگی نکردهام) . بعد فرمود: «لم تره العیون بمشاهدة العیان و لکن رأته القلوب بحقایق الایمان»[۸] بلی خدا دیده میشود امّا نه با چشم. چشم ابزار این کار نیست و برای این کار آفریده نشده است.
او را دل روشن به نور ایمان میبیند. دیدهی دل است که میتواند او را شهود کند.
دیدن روی تو را دیدهی جانبین باید / این کجا مرتبهی چشم جهان بین من است
جسم ظاهر، روح مخفی آمده است / جسم همچون آستین جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی تر بود / حس به سوی روح زوتر ره برد
روح وحی از عقل پنهان تر بود / زان که او غیب است و او زان سر بود
آن حسی که حق بدان حس مظهر است / نیست حسّ این جهان آن دیگر است
محدودیّت حواس
انسان در ناحیهی بدن و ساختمان جسمی خود بسیار محدود است؛ در تحت یک شرایط معیّن فقط میتواند باقی بماند؛ در حدّ معیّنی از حرارت و حدّ معیّنی از فشار هوا و با میزان معیّنی از موادّ غذایی و در اندازهی معیّنی از زمان و قدر معیّنی از مکان میتواند به حیات و زندگی خود ادامه دهد؛ ولی در قسمت باطن و روح خود، این قیود و حدود را ندارد؛ این شروط و اندازه ها برایش نیست. و اگر انسان در ناحیهی روح خود متقدّر و متعیّن به این حدود و اشکال و قالبها بود، نمیتوانست کلّی و مرسل و نامحدود را- یعنی همین قواعد کلّی که در علوم طبیعی و ریاضی هست- درک کند و به آنها نائل شود. چون در قسمت جسم محدود و متعیّن و متقدّر است، هر چیزی را که به واسطهی آلات جسمانی یعنی به واسطهی یکی از حواسّ خود ادراک میکند، محدود و متعیّن است.
چارهای از این ادراک محدود نیست؛ همین محدود راه عبور نامحدود است. بشر از محدود به نامحدود و از جزئی به کلّی و از نسبی به مطلق سیر میکند. ممکن نیست که انسان بتواند نامحدود را با یکی از حواسّ جسمانی خود احساس کند، امّا میتواند نامحدود را تعقّل کند. انسان میتواند با دیدهی بصیرت و با چشم غیر جسمانی، نامحدود را شهود کند، ولی ممکن نیست که نامحدود در محدود و نامتعیّن در متعیّن جا بگیرد.
مولوی میگوید:
چشم حس همچون کف دست است و بس / نیست کف را بر همهی آن دسترس
این بیت را در ضمن مثلی عالی برای همین موضوع- یعنی برای موضوع محدود بودن ادراک حسّی انسان- آورده و آن اینکه فیلی از هندوستان به جایی که اسم فیل را شنیده بودند ولی خود فیل را ندیده بودند آوردند و آن را در تاریکی قرار دادند. مردم میرفتند در تاریکی آن حیوان را با دست خود لمس میکردند و بعد بیرون میآمدند و درباره اش قضاوت میکردند. یکی دستش به خرطوم فیل رسید، وقتی بیرون آمد از او پرسیدند فیل چه شکلی داشت، گفت به شکل ناودان بود؛ دیگری دستش به گوش فیل خورده بود و در جواب کسانی که پرسیدند فیل چه شکلی داشت، گفت به شکل بادبزن بود؛ سوّمی که دستش به پای فیل خورده بود گفت فیل به شکل عمود است؛ چهارمی که پشت فیل را لمس کرده بود گفت فیل به شکل تخت است:
پیل اندر خانه ای تاریک بود / عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی / اندر آن ظلمت همی شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود / اندر آن تاریکی اش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد / گفت او چون ناودانستش نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید / آن بر او چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود / گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست / گفت خود آن پیل چون تختی بد است
همچنین هر یک به جزئی چون رسید / فهم آن میکرد هر جا میتنید
از نظرگه گفتشان بد مختلف / آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی / اختلاف از گفتشان بیرون شدی
آنگاه از همهی اینها این طور نتیجه میگیرد:
چشم حس همچون کف دست است و بس / نیست کف را بر همهی آن دسترس
جسم دریا دیگر است و کف دگر / کف بهل وز دیده در دریا نگر
قرآن و فصل بهار
قرآن کریم در یکی از مواردی که به این درس آموزنده اشاره میکند میفرماید: «وَ تَرَی اَلْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَیْهَا اَلْماءَ اِهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ کُلِّ زَوْجٍ بَهِیجٍ. `ذلِکَ بِأَنَّ اَللّهَ هُوَ اَلْحَقُّ وَ أَنَّهُ یُحْیِ اَلْمَوْتی وَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ» [۹]
زمین را میبینی جامد و افسرده و بی روح و بی جنبش، امّا همین که آب باران بر آن میپاشیم به جنبش و حرکت در میآید و فزونی میگیرد و انواع گیاههای بهجت افزا میرویاند. این از آن جهت است که خدا حقّ مطلق است و نظام زنده کردن مرده ها در قبضهی قدرت اوست، و اوست که بر هر چیزی تواناست، قادر مطلق و توانای مطلق است.
در همهی عالم وجود – چه در موجودات جاندار و چه در موجودات بیجان – یک نظم و حساب و تألیف و هماهنگی بین موجودات هست که تمام عالم به منزلهی یک پیکر دیده میشود. بین اجزا و اعضای این پیکر ارتباط و اتّصال و هماهنگی است و نمودار میسازد که یک مشیّت و یک تدبیر کلّی در همهی عالم هست که به عالم وحدت و هماهنگی میدهد؛ مینمایاند که اجزای این عالم به خود واگذاشته نیست که هر جزئی و هر ذرّه ای بدون آنکه هدفی در ضمن این مجموعه و وظیفه ای در داخل این دستگاه داشته باشد کاری انجام دهد؛ بلکه به عکس، وضع عالم و جهان دلالت دارد که هر ذرّه ای و هر جزئی مانند یک پیچ یا مهره یا چرخ یا میله یا لوله ای است که در یک کارخانه گذاشته شده که در عین اینکه یک کاری به تنهایی انجام میدهد، کار او با کار سایر اجزای این کارخانه مربوط و وابسته است، و به تعبیری که در قرآن مجید آمده همهی موجودات عالم با همهی قوا و نیروهایی که دارند «مسخّر» یک مشیّت و یک اراده میباشند. این همان راهی است که معمولاً از راه نظم و انتظامی که در کار عالم هست به وجود ناظم و نظم دهنده اعتراف میکنند؛ انسان از این راه خداوند را در جلوهی نظم و صنع و اتقان میبیند.
ولی در خصوص مورد جانداران یک درس دیگری علاوه هست و آن اینکه خداوند به موجودات مرده حیات میبخشد؛ یعنی علاوه بر نظم و انتظام بین اجزای مادّی وجود این موجود یک حقیقت و کمالی را که فاقد است به او میبخشد. ذرّات مردهی عالم را به هر صورت و هر شکل که نظم و ترتیب بدهیم، نظم و ترتیب قادر نیست که حقیقتی را که موجود نیست موجود کند؛ امّا در مورد جانداران تنها نظم و تشکّل نیست، بلکه حقیقتی که وجود ندارد افاضه میشود. در مادّهی مرده زندگی نیست، زندگی پیدا میشود؛ شعور و ادراک نیست، شعور و ادراک پیدا میشود؛ ذوق و عشق و شور نیست، ذوق و عشق و شور پیدا میشود؛ عقل و هوش نیست، عقل و هوش پیدا میشود؛ احساس و ادراک و لذّت نیست، همهی اینها پیدا میشود. این است که ما خدا را در موجودات زنده در لباس بخشندگی و فیّاضیّت و تکمیل و افاضهی وجود و کمال، در لباس قبض و بسط، احیاء و اماته میبینیم؛ میبخشد و میگیرد، موجود میکند و معدوم میسازد.
آیاتی که در این زمینه است دو سه دسته است: یک دسته آیاتی است که موضوع زنده شدن زمین را برای دلالت و راهنمایی توحید ذکر کرده؛ دستهی دیگر آیاتی است که به عنوان نمونه ای از قیامت ذکر کرده است؛ دستهی سوم آیاتی است که برای هر دو موضوع آورده. ان شاء اللّه به تفصیل اینها را عرض خواهم کرد.
[۱]- آری، با یاد خدا دلها آرامش گیرد. (رعد/۲۸)
[۲]- نعمتهای بهشت چنان است که هیچ گاه بهشتیان تغییر و تبدیل آن را خواستار نباشند. (کهف/۱۰۸)
[۳]- کافی، ج /۲ص ۶۳۰٫
[۴]- نهج البلاغه، خطبهی ۱۰۹٫ و در آن چنین است: «و تعلّموا القرآن فإنّه أحسن الحدیث، و تفقّهوا فیه فإنّه ربیع القلوب.»
[۵]- عیون أخبار الرضا علیه السّلام، ج /۱ص ۲۹۵، و به جای «لعبادته»، «لصیامه» آمده است.
-[۶] آل عمران/۱۹۰ و ۱۹۱٫
[۷]- زمر/۱۷ و ۱۸٫
[۸]- توحید صدوق، ص ۳۰۵٫ نهج البلاغه، خطبه ی ۱۷۸٫
[۹]- حجّ/۵ و ۶٫
::::