از ترس کمونیسم در دامن نازیسم
در کشورهایی که فاشیسم و نازیسم پدید آمده و استقرار یافتهاند اغلب مردمان اطاعت و انقیاد را بر مسوولیت و تصمیمگیری فردی ترجیح میدهند و همچون یک کودک که امنیت خود را در وابستگی به والدین خود میبیند متکی و وابسته به حاکمیت هستند. بدیهی است در چنین حکومتهایی برآورده کردن نیاز به امنیت مستلزم نفی فردیت شهروندان و جلوگیری از ابراز عقیده و آزادی بیان است. بهوجود آمدن چنین فضایی موجب شکلگیری نوعی نفرت و خصومت نسبت به طبقه حاکم میشود.
مبارزه(رسانه تخلیلی خبری دانشجویان خط امام):
واژه «نازی» که مخفف ناسیونالیزم سوسیالیزم است معمولا برای نشان دادن شکل حکومت آلمان در دوره هیتلر به کار میرود. حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان در سال ١٩٢٠ در مونیخ به رهبری هیتلر تاسیس شد. هیتلر در سال ١٩٢٣ پس از کودتایی نافرجام به زندان افتاد و اساس اندیشه نازیسم را در زندان در کتاب نبرد من که بعدها کتاب مقدس مرام نازیها شد به رشته تحریر در آورد. این عقاید و نظریات سپس توسط سایر ایدئولوگهای حزب، نظیر «روزنبرگ» (Rosenberg) تکمیل شد. در ایدئولوژی نازیسم، عقاید سوسیالیستی قدیم آلمان و تحقیر دیگران به خصوص یهودیان با نظامیگری پروسی در هم آمیخته شده است. شاید بتوان گفت مهمترین اصلی که نازیسم به فاشیزم ایتالیایی افزود، تئوری برتری نژاد (racism) است. نازیها معتقد بودند که ملت آلمان به عنوان نژاد برتر باید بر ملتهای دیگر جهان حکومت کند. این مطلب را هیتلر «نظم نوین جهانی» میخواند. در این ایدئولوژی، پیشوا مظهر عالی قدرت ملی به شمار میرود و مستقل از نظارت اراده افراد است. از این منظر است که میتوان نازیسم را دشمن لیبرالیسم و آزادیهای فردی دانست. از دیگر سو نازیسم، قهرمانپرستی و ستایش قدرت و جنگ را ترویج میکند و روابط جوامع انسانی را تابع قانون تنازع بقا میداند. همچنین صلح طولانی را مایه پستی میشمارد و ملت را پیکره واحدی به حساب میآورد که با ملتها و اقوام دیگر در تنازع است. با توجه به این سویه نازیسم است که میتوان نازیسم را در برابر مارکسیسم و حتی «آنتیمارکسیسم» دانست.
آنچه میراث نازیسم هیتلری برای بشر بهبار آورد جنگی بود که تقریبا همه کشورهای دنیا را مستقیم و غیرمستقیم درگیر کرد. جنگی که ٧٠ میلیون انسان را به کشتن داد و داغ ننگی بر پیشانی بشر مدرن قرن بیستمی گذاشت. گستردگی فاجعه و عمق تاثیرگذاری آن باعث شد که بسیاری از متفکران به این فکر کنند که هیتلر چگونه توانست تودههای آلمان را اینچنین در پشت خود بسیج کند؟ نازیسم چگونه سر برآورد؟ چرا جامعه آلمان مستعدپذیریش نازیسم بود؟ و هزاران سوال و مساله دیگر. آکادمیسینها، روشنفکران و هنرمندان بسیاری به فراخور نوع رویکرد و پارادایمی که داشتند به این سوالها جواب دادند و سعی کردن ریشههای سر برآوردن نازیسم را تبیین کنند. هرچند با تاسف و در کمال حیرت باید گفت عدهای هم هنوز با چشم بستن به روی تمام شرهای برآمده از نازیسم، از هیتلر و این جریان دفاع میکنند. به هر حال همان طور که گفته شد پدیده نازیسم را به شیوههای گوناگونی تحلیل کردهاند که رویکردهای روانشناختی، روانشناسی سیاسی، جامعهشناسی، تاریخی و نظریههای سیاسی از عمدهترینهای آن هستند. در ادامه به طور مختصر به چند نمونه از این تلاشها برای تبیین نازیسم اشاره میکنیم.
آلمان تحقیر شده
در یک نظر، نازیسم در واقع جنبشی بود برای تجدید عظمت آلمان و از میان بردن نتایج شکست آن در جنگ جهانی اول. طبق قرارداد ورسای دولت آلمان باید به دولتهای پیروز در جنگ اول جهانی خراج سنگینی بپردازد. ملیگرایان مرتجع و توسعهطلب از این قرارداد تحت عنوان «قرارداد ننگ» و «ننگ ملی» یاد میکردند. همزمان با این امر، مساله تغییر شکل سیاسی از سلطنتی به جمهوری در میان بود. در بدو حیات این جمهوری جوان که به مناسبت تصویب نخستین قانون اساسی جمهوری آلمان به سرپرستی «هوگو پروتیس» (h. prutiz) در شهر وایمار به آن لقب جمهوری وایمار دادند، جبهه جمهوریخواهان به سوسیالیستها و سوسیال دموکراتها تجزیه شد. قانون اساسی جدید با شرایط ساده اجازه تشکیل احزاب سیاسی را میداد. این قانون اساسی از خصلت دموکراتیک پارلمانی اصیلی برخوردار بود.
اقتصاد آلمان که مجبور بود خود را از حالت جنگی به اقتصاد در شرایط صلح برگرداند، با پرداخت عظیم خراج جنگی، بیثباتی وضع سیاسی، جبهههای سیاسی گوناگون و کشمکش بین احزاب، شدت تجمع و انحصار سرمایه و در کل بسیاری از دیگر از مسائل اجتماعی در وضع نابسامانی قرار داشت و درنتیجه جامعه آلمان به طور عینی کارایی خود را از دست داده بود. این وضع در نظر سرمایهداران به معنای تهدید انقلاب کارگری بود. تحت این شرایط، موضوع پیشگیری اجتماعی برای آنها مساله روز شد. به طور کلی میتوان گفت که جامعه آلمانی در زمان جمهوری وایمار در مبارزه ایدئولوژیکی عمیقی فرو رفته بود. ظواهر امر نشان میدهد که در جمهوری وایمار مبارزات ایدئولوژیکی اصل و بنیاد تغییر و تحول در فرآیند اجتماعی را تشکیل میداد در نتیجه، بخش تبلیغات نازیسم به عنوان محرک اجتماعی، رشد و نمو فراوانی کرد. هیتلر در برنامه «تغییرناپذیر» ٢۵ مادهای حزب ناسیونال سوسیالیست که در سال ١٩٢٠ منتشر شد، سعی کرد با پیروی از عقاید سوسیالیستی، توجه مردم، خصوصا طبقه متوسط را به خود جلب کند. از این رو اعلام کرد که پس از رسیدن به قدرت درآمدهایی را که از کار حاصل نمیشوند از بین خواهد برد، از کسبه و پیشهوران مستقل حمایت کرده و آنان را در تشکیل فروشگاههای زنجیرهای تقویت خواهد کرد ولی حزب نازی پس از رسیدن به قدرت کوششهای فراوانی در جهت بسط و توسعه سرمایهداری آلمان به عمل آورد. به طور خلاصه میتوان گفت هیتلر در آلمان از بحران اقتصادی سالهای ١٩٢٣- ١٩٢١ نتوانست آن طور که میخواست بهرهبرداری کند ولی از بحران معروف اکتبر ١٩٢٩ از روند فقیرتر شدن خرده بورژوازی آلمان به تنگ آمدن قشرهای فقیر توانست طرفداران بسیاری به دست آورد، به طوری که تعداد کرسیهای حزب ناسیونال سوسیالیست در پارلمان از ١٢ کرسی به ١٠٧ کرسی افزایش یافت و این پیروزی در حقیقت شروع به قدرت رسیدن هیتلر بود.
نظریهای مبتنی بر نفرت نژادی
نازیسم نظریهای است مبتنی بر نفرت نژادی و سرچشمه آن نفی و انکار مفهوم بشریت است. نازیسم بشارتدهنده این امید بود که جهانی یکدست و یکسان و پالوده از گوناگونیها و تناقضات برخاسته از آن ایجاد خواهند کرد. این دید و افق فکری که در نازیسم وجود داشت، در جهانبینی مدرنیته رو به پایان نیز وجود دارد؛ مدرنیتهای که شاخصههای آن عبارتند از تجهیز تام و تمام انسانها و چیزها، سیطره خرد ابزاری، خواست استقرار جامعهای جهانی که کاملا شفاف باشد، سرسپردگی و انقیاد انسانهای ازهمگسیخته در برابر قدرتهایی که نه توان کنترل آنها را دارند و نه حتی امکان انتخابشان را.
همان سان که نظام شوروی به نام «فاشیسمستیزی» با توانمندی به بسیج تودهها اقدام کرد، نازیها نیز با نام ستیز با کمونیسم چنین کردند. نازیها رژیمهای دموکراسی لیبرال را رژیمهای ناتوان تلقی و آنها را بستری مناسب برای قدرتیابی کمونیسم تصور میکردند. از آن سو هم نظام شوروی دموکراسیهای لیبرال را جاده صاف کن «فاشیسم» تلقی میکرد و از همین منظر آنها را به باد انتقاد میگرفت. نازیسم که ضدکمونیسم بود میکوشید از کمونیسمستیزی بهرهبرداری کند یعنی اینکه که با پیش کشیدن یک دشمن مشترک موجودیت خود را مشروع و بر حق نشان دهد. این شیوه استفاده از ضدیت با کمونیسم تا حدودی برای فاشیسم هیتلری کار آمد بود. همانگونه که «جورج اورول» ابراز داشته است در سالهای دهه ١٩٣٠ شمار فراوانی از انسانها به دلیل هراس از کمونیسم به نازیسم روی آوردند و بسیاری نیز از بیزاری و بیم از نازیسم دنبالهرو و هوادار کمونیسم شدند. ترس از کمونیسم بسیاری از آدمیان را به سمت و سوی پشتیبانی از هیتلر و «جهاد ضد بلشویکی» او کشاند.
ریشههای روانشناختی نازیسم با استمداد از «فروم»
همواره این سوال ذهن بسیاری از متفکران و اندیشمندان علم سیاست را به خود جلب کرده که چرا برخی کشورها مستعد پذیرش و حاکمیت حکومتهای توتالیتر هستند؟ یکی از رویکردهایی که به این پرسش پاسخ میدهد روانشناسی سیاسی است. محققان حوزه روانشناسی سیاسی معتقدند نقش سنتهای گسترده اجتماعی در شکلگیری گرایشات توتالیتاریانیستی بسیار مهم است. برای مثال در کشورهایی نظیر آلمان و ژاپن در قرون متمادی سنتهای آمرانه به عنوان سنتهای غالب به حیات خود ادامه میدادند. درواقع فرهنگ چنین کشورهایی مستعد پرورش حکومتهای توتالیتر و فاشیسم است.
در کشورهایی که فاشیسم و نازیسم پدید آمده و استقرار یافتهاند اغلب مردمان اطاعت و انقیاد را بر مسوولیت و تصمیمگیری فردی ترجیح میدهند و همچون یک کودک که امنیت خود را در وابستگی به والدین خود میبیند متکی و وابسته به حاکمیت هستند. بدیهی است در چنین حکومتهایی برآورده کردن نیاز به امنیت مستلزم نفی فردیت شهروندان و جلوگیری از ابراز عقیده و آزادی بیان است. بهوجود آمدن چنین فضایی موجب شکلگیری نوعی نفرت و خصومت نسبت به طبقه حاکم میشود. نظامهای توتالیتر برای گریز از چنین خصومت نهفتهای تلاش میکنند جهت این خصومت را به سوی دشمنان واقعی یا خیالی تغییر دهند. نمونه بارز چنین حرکتی را میتوان در حکومت هیتلر نسبت به یهودیان و قتل عام آنها مشاهده کرد. اریش فروم در کتاب گریز از آزادی، عوامل روی آوردن مردم آلمان به هیتلر و نازیسم را در دو عنصر میداند. یکی تسلیم و خستگی درونی و دیگری اینکه حکومت آلمان با هیتلر و حزب وی معنای واحد یافته بود. ایدئولوژی نازی، روح اطاعت کورکورانه از پیشوا، کینه در برابر اقلیتهای نژادی و سیاسی، آرزوی فتح و استیلا، تجلیل و تمجید قوم آلمان را برای مردم حقیر شده آن زمان این کشور بههمراه داشت. خوی اجتماعی قدرتگرا ی طبقه متوسط و پایین آلمان حامی و ستایشگر نازیسم بود و ویژگی بارز آن قحطزدگی بود. فرافکنی طبقه متوسط در احوال شخصی هیتلر تجلی مییافت. خدا، سرنوشت، تاریخ، طبیعت است. مبانی دووجهی خوی قدرتگرا یعنی اشتیاق بر استیلا بر دیگران و گردن نهادن بر قدرتهای قاهر بیرونی خوی نازیها بود که توسط هیتلر به بهترین شکل نمایان میشد. طبقه متوسط پایین از این ایدئولوژی سیراب میشد.
من فقط به فرمانها عمل کردم
یکی دیگر از تفسیرهای معروف و جریانساز از سر بر آوردن نازیسم توسط هاناآرنت فیلسوف شهیر آلمانی شکل گرفت. آرنت که در خاستگاههای توتالیتریزم توجه خود را به فرآیندهای تاریخی و فکری متمرکز کرده بود و سالهای بعد، بخش واپسینی درباره نقش حس انزوا و تنهایی درونی فرد در حل شدن او در طرح توتالیتر نوشت، در سال ۱۹۶۱مصادف با محاکمه آدولف آیشمن در اورشلیم، تمرکز خود را به شخصیت فردی داد. به این ترتیب، او به بررسی شخصیت «آیشمن»، یعنی آن فرد مشخصی پرداخت که ماشین کشتار همگانی هیتلر بود. آرنت با پشتوانه کارهای عظیم خود و نیز دیگر مطالعات مکتب فرانکفورت، به عنوان خبرنگار نیویورکر در دادگاه آیشمن (عامل تصفیه نژادی میلیونها انسان در کامیونها و اتاقهای گاز و کورههای آدمسوزی) شرکت کرد. او حاصل این مشاهده را در اثری به نام آیشمن در اورشلیم: گزارشی پیرامون ابتذال شر در همان سال منتشر کرد.
هانا آرنت با مشاهده آیشمن در دادگاه و مطالعه زندگی و گزارشهای مربوط، این نظر را به میان آورد که شر متراکم حاصل از عمل آیشمن به عنوان قاتل میلیونها انسان، نه پدیدهای هیبتناک، که پدیدهای مبتذل است. آیشمن با ضریب هوشی متوسط و صفات بسیار معمولی، تنها به این دلیل مجری سهمگینترین جنایت تاریخ بشر شد که هیچگاه از آغاز کار به دستورها و احکام مافوقهای خود دو بار نیندیشید. داوری فردی او در فاصله میان صدور و اجرای حکم غایب بود. او حافظهای روشن درباره تکتک مراحل ترقی شغلی خود داشت ولی آنچه در اردوگاههای مرگ زیر فرمان او میگذشت را به یاد نمیآورد؛ موجودی بیهیچ حس همدردی با همنوع که تنها بخشنامهها برای او حقیقت داشتند نه میلیونها انسان دود شده در کورهها. آرنت در شرح مقوله ابتذال شر، به خصلت سطحی بودن شر میپردازد: شر در سطح گسترده میشود، از این رو به سرعت خود را تکثیر میکند. حرکات تودهوار و کوری که نازیها به راه انداختند، این خصلت را داشت. حکومتهای توتالیتر از همین ویژگی شر سود میبرند و به قول آرنت به دستگاههای تکثیر «آیشمنهای کوچک» تبدیل میشوند.
آرنت در نقد تفکر مدرن بر آن بود که جامعه مدرن در زدودن سنتهای رفتاری، فکری و ایمانی گذشته چنان افراط کرد که اخلاق و نوعدوستی، معنای سابق خود را از دست دادند، ولی معنای جدیدی در اذهان عمومی جا نیفتاد. در نتیجه، هویت انسانی فرد که با مناسبات او با دیگری انسانی و طبیعت همچون دیگری تعریف میشود، دچار سرگشتگی شد. نظریه آرنت درباره شخصیت آیشمن، به دنبال خود، آزمایشها و تحقیقات روانشناسی مفصلی را در دهههای آخر قرن دامن زد. از آن جمله میتوان به آزمایش مشهور به میلگرام (Milgram) و یک دهه بعد، آزمایش معروف به زندان استانفورد (Stanford Prison) زندان ساختگی توسط گروه تحقیق اشاره کرد. هدف این آزمایشها بررسی ریشههای پاسخ «من فقط به فرمانها عمل کردم» از سوی افرادی است که مرتکب قساوتهای هولناک میشوند. این آزمایشها روی افراد گوناگون انجام شد و نشان داد افراد معمولی در جامعه مدرن تا چه حد از داوری مستقل فردی تهی شده و ممکن است فجیعترین دستورها را فقط چون از سوی اقتدار میآیند، اجرا کنند. هانا آرنت در دهه آخر زندگی خود نوشتهای به نام مسوولیت فردی در شرایط دیکتاتوری به جا گذاشت که پس از درگذشت او همراه با نوشتههای منتشرنشده دیگر در مجموعهای به نام مسوولیت و داوری به چاپ رسید. در این نوشته، آرنت به فرد و مسوولیت اخلاقی او در شرایط دیکتاتوری پرداخت.
منبع:اعتماد
::::