۰۷:۴۹ - ۱۳۹۴/۰۷/۱ روایت داستانی محمد باقر عباسی از دفاع مقدس :

ساکنان شهر خدا و یک چفیه سرمایه

باکری:دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند، یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد.

مبارزه(رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام)-محمد باقر عباسی سملی:

روایت یک چفیه سرمایه ، روایتی است  بر اساس واقعیتی عینی در گذشته ای نچندان دور ، که به مناسبت هفته دفاع مقدس تقدیم می شود به روان پاک همه همرزمان شهیدم . البته راوی  توقع پذیرش آن از جانب مخاطب که بیشتر نسل سوم و چهارم انقلابند را ندارد. زیرا هیچ سنخیتی قابل هضم و باور در بعد زمان و مکان و گفتمان بین بازیگران عرصه ی روایت با مشاهدات روزمره ی مخاطب امروز ما وجود ندارد. به همین دلیل در طول داستان گاهی راوی به جای مخاطب می نشیند و بجای او به صحنه داستان می نگرد و قضاوت می کند. روایت از بازه زمانی محدودی سخن می گوید که با هیچ معیار علمی قابل سنجش ، با هیچ دستگاه محاسباتی قابل تحلیل و با هیچ ابزار پیشرفته ی بصری قابل تصویر نیست.

ناگهان نور ندایی از جنس آسمان بر آیینه قلب نسلی نوظهور تابیدن گرفت. انعکاس این نور و ندای آسمانی رعشه بر پیکر ظلمت انداخت. گوئیا زمان به سرعت نور در حرکت بود . تحلیل گران قهار جهان انگشت به دهان بیرق تسلیم و عجز توان تحلیل حوادث آن روزگاران ایران را برافراشته بودند. برخی مورخان و آشنایان با حوادث پیشینیان از گوشه و کنار جهان زبان به اعتراف می گشودند که این ندا از جنس ندای محمد(ص) است و کسی را یارای مقابله ی با آن نیست. و منادی نیز از نوادگان محمد (ص) بود . نامش روح الله شهرتش خمینی ثروتش ایمان و قوایش پابرهنگان و ستمدیدگان تاریخ.

آری روح الله و یارانش معادلات جهان را به هم ریخته بودند. طنین انقلاب خمینی برای محرومین و مستضعفین جهان گوش نواز بود و روح افزا و برای بنیادهای ستم و تباهی نوع انسان ویرانگر و رعب انگیز ، ذکر روح الله بعد از خدا ملت بود و سرود ملت روح الله و بس ، بلندا و خروش امواج انقلاب خمینی بحدی بود که تنها کسانی از آن در امان می ماندند که گوشه ای از عبای کهنه ی این پیر مرد آرام را در دست داشتند. و به محض رهایی آن از هر جایگاه ، سپاه ، ثروت و مقامی که بهره مند بودند در یک چشم بهم زدن در خشم دریای خروشان ملت محو می شدند. بدینسان بود که فرعونیان زمان گرد هم آمدند و به فکر چاره در بیرون از مرزهای ایران اسلامی افتادند. و چه مهره ای بهتر از صدام حسین برای فرو نشاندن این امواج روانه به سوی کویر تشنه ی عدالت خواهان و محرومان جهان ، و اینگونه بود که روایت ما آغاز شد.

محاسبات منادیان ظلمات زمین دقیق ، علمی  و غیر قابل خدشه بود. حکومتی نو بنیاد و تثبیت نشده ، سرزمینی گسترده ، ارتشی متلاشی ، حکمرانانی بی تجربه ، پیش قراولی کهنسال ، پیروانی جوان و آموزش ندیده ، تسلیحاتی معین و شناخته شده ، اداراتی بی سازمان و بی سرو سامان و …. ، در مقابل پیش قراولی  جوان ، حیوان صفت و ددمنش ، ارتشی مجهز و مسلح به پیشرفته ترین سلاح های روز دنیا ، حکومتی منسجم و یکدست و با ثبات ، ثروت عرب ، مشاوره جنرال های کارآزموده ی نظامی شرق و غرب ، سرویس های جاسوسی جهانی ، تسلیحات بی حد و حصر و …. ، طبیعی ترین نتیجه ی این تقابل تسخیر ۴۸ ساعته ی تهران است. و نباید شعار ادعای صدام  در توان تسخیر ۴۸ ساعته ی تهران را سخنی گزافه دانست. و مطابق همین محاسبات علمی بود که صدام تجاوز به سرزمین نور را آغاز کرد.

اما صدام و حامیان او از چند نکته غافل بودند و وجود چند مجهول در معادله ی آغاز جنگ را نتوانستند ببیند. از جمله ی این مجهولات غیرت ایرانی بود ، غیرت ایرانی ارتش ایران  با همه ی درهم ریختگی هایش در اولین روزهای آغاز جنگ نیروی دریایی عراق را از صحنه ی روزگار محو کرد. و نیروی هوایی عراق را تقریبا زمینگیر ساخت. اما ارتش عراق در زمین کرگدن وار به درون مرزهای ایران اسلامی به پیش می تاخت . تا اینکه به سد پولادین ایمان جوانان خرمشهری برخورد. و این دیگر مجهولی بود که در معادله نظامی ارتش عراق دیده نشده بود. و اساسی ترین مجهولی بود که جنرالهای برجسته نظامی جهان قادر به درک آن نبودند و غافل گیر شدند. جمع بسیار اندک یاران خمینی در خرمشهر به فرماندهی شهید محمد علی جهان آرا در کنار جمع معدودی از ارتشیان غیور ایرانی اولین جرعه از شرنگ شکست را به حلقوم دیو ظلمت ریختند. مقاومت ۴۵ روزه ی جوانان اندک خرمشهری با سلاح معدود در مقابل ارتش تا دندان مسلح عراق بود که زنگ خطر را برای جهانیان به صدا در آورد. ارتش ایمان متشکل از جوانان سر از پا نشناخته از اقصا نقاط کشور به سمت جبهه ها سرازیر شدند. پیشروی عراق متوقف شد. معادلات جنگ تغییر کرد . عملیات های ایران آغاز شد.

کم کم شهر خدا داشت شکل می گرفت. مردمان این شهر با اینکه زمینی بودند اما سیمایی آسمانی داشتند. در شهر جبهه یا همان شهر خدا از زرق و برق دنیا خبری نبود . همه جای شهر نور باران بود . تمام معابر شهر همیشه عطر آگین بود ، سر سبز و خرم ، دشت هایش پر از لاله و شقایق هر لحظه در گوشه ای از این شهر بوستانی از لاله های سرخ سر از خاک بیرون می زد.

مردمش مهربان ، در شهر خدا نه زندان بود و نه دادگاه ، نه قاضی بود و نه پلیس و نه انواع گشت ها ، نه دروغ بود و نه دزدی و نه انواع اختلاس ، نه تهمت بود و نه تزویر و نه تکفیر و نه تفرقه ، باور نمی کنید .؟ حق دارید من هم انتظار ندارم که شما این توصیفات را بپذیرید. « وجود چنین مکانی در زمین !!!!!   ، از محالات است. در زمینی که برای دست یافتن به چند ریال ، برادر گلوی برادر را می جود، در زمینی که برای ماندن چند روز بیشتر بر یک منصب پدر بر پسر رحم نمی کند و مادر دختر را پله ی رفعت کاذب خویش می سازد. ؟ ، شما دارید از وجود چنان مکانی در چنین زمینی آنهم در گذشته ای نه چندان دور سخن می گویید.؟ مهمل می بافید آقا ، لطفا به یک روانپزشک مراجعه کنید. شما دچار اختلالات روانی شده اید. تازه در کشورهای اسکاندیناوی هم چنین شهری وجود ندارد تا چه رسد در خاورمیانه ی سراسر جهل و جنایت و خشونت. »

اما بگذارید بیشتر از اوصاف این شهر و مردمانش برایتان سخن بگویم. در شهر خدا هیچ کس مالک هیچ چیز نبود . آنجا نه کاخ بود ، نه اتومبیل های آنچنانی ، نه فرش های چند صد رج دست بافت تبریز و کاشان ، و نه انواع مبلمان و … ، باور کنید برق هم نبود ، آب خنک هم نبود ، اصلا بعضی اوقات آب نبود ، از تلویزیون و سینما و ماهواره و اینترنت و شبکه های اجتماعی جور و واجور و رنگ و وارن و … هم خبری نبود. در شهر جبهه حمام های آنچنانی با آب گرم و جکوزی و استخر و سونا و … وجود نداشت. در شهر خدا سخن از زمین خواری و دریا خواری و جنگل و کوه خواری نه تنها سخنی نبود بلکه تمام هم ساکنان تولید و آزادسازی این موارد از دست اشغالگران بود. اصلا در آنجا سخن از خود و من نبود هرچه بود ما بود . شعار غالب این بود که سختی برای ما و راحتی و رفاه و آسایش برای دیگران، حتما یاور نمی کنید .؟ ایراد ندارد .« ببخشید این جامعه سوسیالیستی فاقد مالکیت خصوصی ، که همه چیز در آن اشتراکیست را از روی کدام کتاب خوانده ای که امروز برای ما به عنوان واقعیتی عینی در گذشته ای نچندان دور در خاک خودمان ایران به تصویر می کشید.؟ گفتم که باید به یک روانپزشک مراجعه کنید. شما بر اثر مطالعه زیاد دچار توهم شده اید. چنین جامعه ای را سوسیالیست ها با تمام توان در بیش از ۵۰ سال تلاش موفق به تحقق آن نشدند و در نهایت با اعلام رسمی غیر ممکن بودن تحقق آن از ادعای خود دست برداشته اند. حال شما ما را خام فرض نموده برایمان داستان سرایی می کنید. بس است دیگر لطفا بیش از این وقت ما را تلف نکن.»

باشد نمی گویم ، اما می نویسم تا در تاریخ ثبت شود که در برهه ای از زمان چنین اتفاقی در زمین افتاد و در ایران چنین شهری شکل گرفت که در آن مردمانی با خصوصیات پیش گفته و خلقیاتی که در ادامه خواهم نوشت وجود داشتند.

آری اینچنین بود برادر:

در شهر خدا شایسته سالاری به معنای واقعی کلمه حاکم بود. تازه شایستگان با اکراه مسئولیت می پذیرفتند ، چون معتقد بودند که شایسته تر از آنان نیز در جمع وجود دارد . در آن شهر نظام نامه ی دیسیپلین اداری و سلسله مراتب مرسوم نظامی وجود نداشت در عینی که سلسله مراتب به معنای ناب آن رعایت می شد و دیسیپلینی غیر قابل توصیف بر این شهر حکم فرما بود. در شهر جبهه همه همدیگر را برادر صدا می کردند . در آنجا خسته نباشید توهین بود ، چون کسی خسته نبود و نمی شد . در آنجا بجای خسته نباشید خدا قوت رسم بود. « صبر کن صبر کن ، شما فکر می کنم در کلاس های بهره وری هم شرکت کرده اید. چون یکی از سفارشات اساتید بهره وری دقیقا همین موضوع است. که در محل کار بجای خسته نباشید به همکاران بگویید خدا قوت ، زیرا خسته نباشید بار منفی روانی دارد.» نه این مربوط به کلاس های بهره وری نیست . در آنجا فقط به توصیه های دین مبین اسلام عمل می شد. هرجا که به آموزه های دینی عمل شود بهره وری اوج می گیرد.

بله دوستان ساکنان شهر خدا انسان های ویژه ای بودند. گاهی اوقات گرگ ها به ساکنین شهر حمله ور می شدند. درگیری اوج می گرفت جمعی از گرگها کشته می شدند ، جمعی اسیر و جمعی مجروح ، ما بقی هم پا به فرار می گذاشتند . ساکنان شهر هم صدمه می دیدند. بعضا مجروح و برخی هم بر بال چفیه خود نشسته همچون قالیچه حضرت سلیمان از شهر به سوی اعماق آسمان ها پرمی کشیدند. بارها پیش می آمد که ساکنین مجروح شهر خدا اندک آب باقی مانده برای خود را به گرگ های مجروح می دادند. تا از هلاکت وارهند. من با چشم خود دیدم که یکبار پس از حمله ی گرگها ، یکی از ساکنان شهر که زخمی بود و از زانویش خون می چکید حاضر به بستری شدن نبود چون کسانی بودند که زخمشان از او شدید تر بود و به کادر پزشکی بیمارستان صحرایی که از وی می خواستند تا بستری شود می گفت من حالم بد نیست به سایر مجروحان که در شرایط سخت تری هستند برسید. « بسیار خوب شنیدم ، تا حالا فکر می کردم اختلال حواس دارید . ولی حالا می دونم که اشتباه می کردم . راستش را بگو اکستازی مصرف می کنی یا شیشه ؟ » بس است دیگر توهین ، شما می توانید به حرف های من گوش ندهید. من که قبلا هم گفتم برای ثبت در تاریخ می نویسم. و از نسل شما هیچ توقعی ندارم که سخنانم را بپزیرید و یا به آن توجه کنید و یا آن را بکار ببندید. من نه دچار اختلال حواسم و نه اهل مصرف شیشه و اکستازی و غیره ، هر آنچه گفتم راست بود و درست. اما اعتراف می کنم که نتوانستیم از آن محافظت کنیم . اما بدانید که احیا چنین شهری درعالم واقع شدنی است. و شما قادرید که چنین شهری حتی زیبا تر از آن را بسازید. کافیست از ابزار موجود به درستی بهره ببرید.

مردم شهر خدا شاد بودند و بشاش و همیشه لبخند بر لب داشتند. همیشه بر زبانشان ذکر جاری بود. شب زنده دار بودند. شب ها دعا می خواندند و سخت می گریستند. و روزها آفتاب در مقابل صلابت و هیبتشان به تعظیم می ایستاد. جز خوف خدا از هیچ موجودی واهمه نداشتند. ارتباطشان مستقیم با جماران بود . فقط خمینی را می دیدند و می شناختند و از او فرمان می گرفتند. نسیم دلنواز کلام خمینی به شهر طراوت و شادابی غیر قابل توصیفی می بخشید. اگر امروز خمینی در بین ما نیست ، آثار او که موجودند. شما چند بار تا کنون صحیفه نور را خوانده اید.؟ یاران و نزدیکان خمینی که اکثرا در قید حیات هستند. تمام سرمایه ساکنان شهر جبهه یک چفیه بود. سحرگاهان که به نماز می ایستادند ، پس از وضو با همین چفیه دست و روی خود را خشک می کردند. هنگام صبحانه و ناهار و شام که معمولا اندکی نان خشک بود ، همین چفیه سفره آنان بود. هنگام توزیع سهمیه تیر چفیه کیسه ای بود تا رزمندگان سهمیه تیر خود را با آن به سنگر ببرند. همانگونه که سهمیه نان خود را با آن می بردند. وقت نماز از چفیه به عنوان سجاده استفاده می کردند. وقتی مجروح می شدند از چفیه به عنوان بانداژ استفاده می شد. وقتی طوفان شن به راه می افتاد چفیه را به صورت می کشیدند. وقتی شیمیایی می زدند چفیه را خیس کرده به دهان و بینی خود می بستند. اگر هم رزمی در باتلاق فرو می رفت چفیه ابزاری بود تا با آن هم رزم خود را نجات دهند. گاهی هم همین چفیه ابزار تفریح بود تا با آن شلاق ساخته و با آن برای تفریح به جان هم بیفتند. و وقتی رزمنده ای شهید می شد چفیه اش را بر رخسار مبارکش می کشیدند. تا در آرامش بر بال آن نشسته به جانب معبود خویش به پرواز درآید.

بله عزیزان ، همه ی سرمایه ساکنان شهر خدا در یک چفیه جا می گرفت. و این چفیه تمام مایحتاج ساکنان شهر خدا را فراهم می ساخت . به گونه ای که هیچ کس احساس هیچ کمبودی نمی کرد. «خوب ببخشید حالا جنس این چفیه ی سحر آمیز شما از چه بود.؟ » هیچی ، یک تکه پارچه کاملا معمولی ،« آخه این چفیه ی سحر آمیز شما  که امروز هم فراوان است و در بازارهم یافت می شود.اما با آن تا پشت بام خانه هم نمی توان پرید، تا چه رسد پرواز به اعماق آسمان ها »، درسته آن چفیه هم پارچه بود مثل همین پارچه ها اما با ماهیتی متفاوت ، این چفیه پوشان شهر خدا بودند که به چفیه معنا و مفهوم می بخشیدند. هویت و کارکرد چفیه داستان ما ، گویای هویت و کارکرد چفیه پوشان آن دیار بود .

دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه  / هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا

« حالا سرنوشت ساکنان شهر داستان شما چه شد.؟ کجا رفتند.؟ ، آیا کسی هم از آنان باقی مانده است که ما بتوانیم او را از نزدیک ببینیم.»

شهر خدا شهر عشق بود و شهر ایثار و شهر عرفان و شهر شقایق و شهر شراب ، شهر گل بود و شهر بلبل بود و شهر آواز بود و شهر رقص ، هر کس یک جرعه از شراب عشق شهر خدا را می نوشید از خود بیخود می شد و با صوت روح نواز یا حسین در خون خود به رقصی صوفیانه می پرداخت و چنان عارفانه می رقصید که آسمانیان عاشق  صوت دلنشین و حرکات موزونش می شدند و او را از زمین در می ربودند و به محفل خویش می بردند.

یکی از همین لاله های سرخ شهر خدا به نام سردار شهید حمید باکری در مورد سرنوشت ساکنان شهر چنین گفت :
«دعا کنید که خداوند شهادت را نصیب شما کند، در غیر این صورت زمانی فرا می‌رسد که جنگ تمام می‌شود و رزمندگان امروز سه دسته می‌شوند، یک: دسته‌ای که به مخالفت با گذشته خود برمی‌خیزند و از گذشته خود پشیمان می‌شوند. دو: دسته‌ای که راه بی‌تفاوت را بر می‌گزینند و در زندگی مادی غرق می‌شوند. سوم: دسته‌ای که به گذشته خود وفادار می‌مانند و احساس مسئولیت می‌کنند که از شدت مصایب و غصه‌ها دق خواهند کرد. پس از خداوند بخواهید با رسیدن به شهادت از عواقب زندگی پس از جنگ در امان بمانید، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خیر نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسیار سخت و دشوار خواهد بود» شما دو دسته اول را به راحتی می توانید در جامعه ملاقات کنید. صدایشان هم بسیار بلند و گوش خراش است . اما دسته سوم در گمنامی و انزوا روزگار می گذرانند. و یافتن آنان کاری بس دشوار است. بله برادرم آن شهر به آن زیبایی را نسل ما تنها با سرمایه یک چفیه ساخت .

امروز شما با اینهمه امکانات ، ساختن چنین شهری برایتان به یک رویا تبدیل شده است. من این داستان را گفتم تا بدانید که باید امیدوار بود . یاس هم پیاله ی مرگ است. شما هم می توانید . کافیست اراده کنید . تردید را از خود بزدایید. نسل ما با دستان خالی در مقابل تمام دنیا ایستاد . شما کافیست از همان دستاورد نسل ما یعنی استقلال ، یعنی آزادی ، یعنی جمهوری در پناه اسلام یعنی صندوق رای یعنی اجرای بدون تنازل قانون اساسی پاسداری کنید. یعنی با بدعت ها مقابله کنید. همین.

::::

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

+ 87 = 93