برکشیده شدن راست افراطی و افول چپ در اروپا و آمریکا
سوسیالدموکراسی را نباید در تشکیلات سندیکایی و برنامههای اقتصادی-اجتماعی چپ خلاصه کرد. سوسیالدموکراسی زمانی که راهش را از لیبرالیسم و محافظهکاری سلطهطلب و جنگافروز جدا میکند، بهعنوان آلترناتیو نظام سرمایهداری استثمارگر قابل شناسایی است. زمانی که ویلی برانت در مخالفت با جنگ ویتنام اجازه نداد آمریکاییهایی که در سرتاسر خاک آلمان غربی پایگاه نظامی داشتند (و دارند)، از فرودگاههای آلمان استفاده کنند. اما شرودر در جنگ افغانستان و عراق چه کرد؟ مخالفت توخالی، در حالی که آمریکاییها از تمام پایگاهها و فرودگاهها برای اشغال عراق استفاده کردند. و سبزهای ضد جنگ ویتنام چه کردند؟
مبارزه(رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام)-رضا نساجی:
۱۱۰ سال پس از آنکه ورنر زُمبارت، جامعهشناس-اقتصاددان آلمانی، پرسش «چرا در ایالاتمتحده آمریکا سوسیالیسم وجود ندارد؟» (warum es in den Vereinigten Staaten keinen Sozialismus gebe؟) را مطرح و تلاش کرد در جستاری با این نام به آن پاسخ گوید،[۱] اینک این پرسش مطرح است که چرا سوسیالدموکراسی هم همچون کمونیسم در آمریکا و اروپا در حال زوال است؟
البته این توضیح لازم مینماید که سوسیالدموکراسی اروپا برخلاف باور عموم و اتمسفر روشنفکری ایران به لیبرالیسم نمیبازد – چراکه خود دفاع از ارزشهای لیبرالیسم در حوزه اجتماعی را بر عهده داشته، همچنان که محافظهکاری دفاع از ارزشهای لیبرالیسم در حوزه اقتصاد را – بلکه در جدال با نیروهای دستراستی (اعم از محافظهکار و راستگرای افراطی) است و احزاب لیبرال طبق معمول هیچکارهاند. به وضعیت حزب «دموکراتیک آزاد» آلمان دقت کنید که به مدت ۷۰ سال بعد از جنگ جهانی دوم در بوندستاگ حضور داشت، اما در انتخابات اخیر پارلمان چنان شکست خورد که حتی یک نماینده هم ندارد. حزب لیبرال دموکرات بریتانیا هم که انشعاب از حزب چپ کارگر بوده، تنها در صورت ائتلاف با حزب محافظهکار شانس در قدرت را یافته. در فرانسه هم که دعوا میان حزب محافظهکار جمهوریخواه و حزب سوسیالیست است، در کنار احزاب راست افراطی جبهه ملی و حزب کمونیست.
بنابراین وجود حزب لیبرال در مقابل احزاب چپ، توهم مطبوعات روشنفکری ایران است، مگر در آمریکا که دعوا میان محافظهکاران جمهوریخواه و لیبرالهای حزب دموکرات است. اما حتی در آنجا هم در انتخابات اخیر ریاستجمهوری که به مبارزه نهایی ترامپ و کلینتون انجامید، این دوگانه مورد مناقشه بوده است.[۲] اما به هر حال، درباره وضع کنونی آمریکا، پرسش زمبارت دوباره باید طرح شود، پرسشی که پاسخ خود او به آن اینگونه شروع میشد: «در آمریکا، کارگر و بورژوا در خیابان در کنار هم هستند، زنان کارگر و مردان کارگر، بدون داشتن داغ طبقاتی که کارگران اروپایی بر پیشانی دارند.»
در آنجا ما با صف زنان و مردان کارگر از کار بیکار شده آمریکایی در کنار کارفرمایان تریلیونر مواجهیم، که در کنار هم در همایشهای انتخاباتی دونالد ترامپ شرکت کردند و به او رأی دادند، بدون توجه به تضاد منافع طبقاتیشان. ترامپ خود در اولین توییت بعد از پیروزی نوشته بود: «چه عصر زیبا و مهمی! مرد و زن فراموششده هرگز بار دیگر فراموش نخواهند شد، ما گرد هم خواهیم آمد آن گونه که هرگز پیش از این نبود.»
اما مسئله ما فقط وضع احزاب سنتی در آمریکا در رقابت با پوپولیسم راست افراطی نیست، بلکه همین مسئله را میتوان به افول احزاب چپ اروپا بسط داد. سوسیالدموکراتهای آلمان بار دیگر مانند دهه ۶۰ میلادی با محافظهکارها (ائتلاف قدیمی اتحادیه دموکرات مسیحی و سوسیال مسیحی باواریا) ائتلاف کردهاند تا دولت تشکیل شود، اما این بار نه به ناتوانی در مقابل دستاوردهای معجزه اقتصادی (Wunderwirtschft) آدناوئر، که به بیهویتی خودشان اعتراف میکنند، چرا که حرف خاصی در مقایسه با دولت حاکم حزب خانم مرکل ندارند. اما حزب سوسیالدموکرات نه تنها کورت شوماخر و ویلی برانت ندارد، که حتی سیاستمداری با قامت متوسط هلموت اشمیت یا گرهارد شرودر هم نمیتوانند عرضه کنند. مشکل دکتر شوماخر این بود که به معجزه آدناوئر باخت و فرصت ادغام دوباره دو کشور آلمان در سایه حاکمیت احزاب چپ در دو سوی دیوار برلین به هدر رفت. مشکل برانت هم این بود که با طرح برنامهی گودسبرگ از مواضع مارکس عقبنشینی کرد. شرودر هم که سراپا مشکل بود و تنها ائتلاف با حزب نوظهور ائتلاف سبز (همان جنبش دانشجویی کمونیست آلمان که با ویلی برانت به خاطر عقبنشینی از مارکس درافتاده و حالا خود چپ معتدل طرفدار محیطزیست شده بودند) به دادش رسید. اما چرا سوسیال دموکراتها و متحدشان سبزها همان شانسهای گذشته را هم ندارند؟
اما از همین جاست که لازم مینماید اشاره کنیم سوسیالدموکراسی را نباید در تشکیلات سندیکایی و برنامههای اقتصادی-اجتماعی چپ خلاصه کرد. سوسیالدموکراسی زمانی که راهش را از لیبرالیسم و محافظهکاری سلطهطلب و جنگافروز جدا میکند، بهعنوان آلترناتیو نظام سرمایهداری استثمارگر قابل شناسایی است. زمانی که ویلی برانت در مخالفت با جنگ ویتنام اجازه نداد آمریکاییهایی که در سرتاسر خاک آلمان غربی پایگاه نظامی داشتند (و دارند)، از فرودگاههای آلمان استفاده کنند. اما شرودر در جنگ افغانستان و عراق چه کرد؟ مخالفت توخالی، در حالی که آمریکاییها از تمام پایگاهها و فرودگاهها برای اشغال عراق استفاده کردند. و سبزهای ضد جنگ ویتنام چه کردند؟[۳] هانس ماگنوس انسنزبرگر، فعال و تئوریسین چپ دانشجویی سابق، و نویسنده و استاد کنونی دانشگاه، رسماً از جنگ عراق دفاع کرد! (همچنان که کلینتون در آمریکا به «ملکه جنگ» و نماینده لابیهای جنگطلب شهرت یافته بود و نمیتوانست جایگزین مناسبی برای سندرز صلحطلب باشد).
نشانههای زوال سوسیالدموکراسی در آلمان را باید بدینگونه یافت، همچنان که وقتی سوسیالیستهای فرانسه در جنگ لیبی شریک جرم آمریکا میشوند همچنان که حزب کارگر نوین بریتانیا پیشتاز همکاری با آمریکا در اشغال افغانستان و عراق شده بود، به رهبری جامعهشناس مشهور و تئوریسین راه سوم، پروفسور آنتونی گیدنز!
اما چپ میانهروی بریتانیا هنوز یک فرصت دیگر برای یافتن یک چهره کاریزماتیک و منتقد دارای دکترین آلترناتیو دارد که آن را با حماقت هرچه تمامتر تلف میکند. جرمی کوربین برای حزب کارگر نوین همان شانسی است که برنی سندرز با گرایشهای خفیف سوسیالدموکراتیک برای حزب دموکرات آمریکا میتوانست باشد و البته به هدر رفت. چندان که دیدیم ایالتهای میشیگان و ویسکانسن که آرای الکترال آن به نفع ترامپ تمام شد، پیشتر در انتخابات مقدماتی حزب دموکرات، برنی سندرز را به کلینتون ترجیح داده بودند، و حزب دموکراتیک با تحمیل کلینتون به رأیدهندگان به همین سادگی بخت پیروزی را از دست داد.
از سوی دیگر و در اروپا، حزب سوسیالیست فرانسه با وجود موجود سرگشتهای به نام اولاند چنین بختی ندارد، حتی اگر در اثر بلاهت مضاعف رقبا در حال حاضر در قدرت باشد. حزب سوسیال دموکرات آلمان هم که با داشتن کسی مانند اشتاینبروک در انتخابات گذشته یک جوک تکراری است. این کمدی انتخاباتی اگر بخواهد به پایان تراژیک خود نرسد، نیازمند معجزه رفقای چپ مثل حزب چپ (شرق آلمان) و حزب کمونیست (غرب آلمان) است، در کنار سبزها. اما آنها هم حال خوشی ندارند.
مارکس که ۱۵۰ سال قبل گفته بود «نقد مذهب تا آنجا که به آلمان مربوط است به پایان رسیده»، باید اکنون تفرقه فرزندان فکری خود را در مقابل ائتلاف دموکراتمسیحی و سوسیالمسیحی ببیند. البته او شاید خواهد گفت که انحراف کنونی حزب سوسیالدموکرات از نطفه فکر رقیبش فردیناند لاسال برآمده و به او ربطی ندارد. هرچه هست، تاریخ ۱۵۰ساله حزب سوسیالدموکرات آلمان (از ۱۸۶۳ تاکنون) از برنامهی سوسیالدموکراسی گوتا (۱۸۷۵) که مارکس آن را نقد کرده بود، برنامه ارفورت (۱۸۹۱) که مارکسیسم غیرارتدوکس و غیرانقلابی بود، برنامه گورلیتس (۱۹۲۱) که مارکسیسم تجدیدنظرطلبانه بعد از شکست انقلاب مارکسیستی ۱۹۱۹ رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت را طرح میکرد، برنامه هایدلبرگ (۱۹۲۵) در بازگشت به برنامه ارفورت، و برنامه گودسبرگ (۱۹۵۹) که خداحافظی با مارکسیسم بود و نهایتاً به ائتلاف با محافظهکاران برای تشکیل دولت انجامید، نتیجهاش کسب ۲۵٫۷۴ درصد آراء پارلمان فدرال در برابر ۴۱٫۶۴ درصد حزب دموکراتمسیحی است.
احزاب چپ دیگر اروپا هم کمابیش چنین وضعی دارند. اما رقیب اصلی آنها در آینده نه احزاب سیاسی محافظهکار با گرایش اقتصادی نولیبرال موجود، که احزاب دستراستی و ناسیونالیست افراطی خواهند بود، از حزب آلترناتیو آلمان گرفته تا جبهه ملی فرانسه (که در آمریکا، ترامپ میتواند با سیاستهای ملیگرایانه، انزواطلبی و مهاجرستیزی خود نمونه مشابهی برای آنها باشد). وقتی راست نولیبرال در آمریکا، تنها کاندیدای مدعی سوسیالدموکراسی درون حزب خودی را تحت فشار میگذارد و بهرغم بخت بالای جلب توجه تودههای ناراضی از وضع موجود بایکوت میکند، طبیعی است که تودههای منتقد به سمت افراطیون دست راستی بروند تا مهاجران را از خاک آمریکا بیرون بریزند. همچنان که وقتی چپ در اروپا نمیتواند نیاز کارگران و بیکاران را بهعنوان نقد معضلی در نظام سرمایهداری پاسخ بدهد، ناسیونالیستهای افراطی صورت مسئله را به شکل معضلی از جانب سیاستهای اتحادیه اروپا در مسئله مهاجران خارجی طرح خواهند کرد.[۴] کاسه کوزه بر سر اتحادیه اروپا میشکند و شاید همچون بریتانیا، روزی شاهد خروج فرانسه هم از اتحادیه اروپا باشیم، در شرایطی که احزاب چپ و راست مجبور به ائتلاف با یکدیگر در مقابل ناسیونالیستها هستند، درست مثل انتخابات ریاستجمهوری فرانسه ۲۰۰۲ که با ورود لوپن به دور دوم، ائتلاف احزاب راست و چپ خطر افراطگرایی را در اذهان عمومی برجسته کردند تا او به ریاستجمهوری نرسد. در نتیجه، در حالی که طرفداران چپها (اعم از هواداران حزب کمونیست فرانسه و حزب سوسیالیست) برای رأی دادن به کاندیدای راست میانه صورتشان با دستمال پوشانده بودند و دستکش سفید به دست داشتند، ژاک شیراک محافظهکار حاکم شد، نه رهبر فاشیسم!
حال باید دید در غیاب حضور قدرتمند و مؤثر چپ – در شرایطی که سیاستمداران مدعی چپ بریتانیا بر سر راه جرمی کوربین سنگاندازی میکنند، در فرانسه اولاند افتضاح به بار آورده و نمیخواهد دوباره کاندیدا شود، در آلمان چپ کمونیست و سوسیالدموکرات هیچ برنامه مشخصی ندارد، و در آمریکا سندرز که تنها سناتور مخالف تمدید تحریمهای داماتو علیه ایران بود عملاً توسط همحزبیهایش به حاشیه رانده شده – به کجا خواهیم رسید؟ آن هم در مقابل موج رو به تزاید فاشیسم؟
[۱]- این رساله زمبارت مانند بیشتر آثار باارزش او به فارسی ترجمه نشده:
Sombart, Werner (1906). Warum gibt es in den Vereildgten Staaten keinen Sozialismus?. Tübingen: J.C.B. Mohr.
اما ترجمه انگلیسی چاپ نخست را با ترجمه پاتریشیا ام. هوکینگ میتوان در اینجا یافت:
Sombart, Werner (1905). Why is there no socialism in the United States?. Translated by Hocking, Patricia M. (1976) New York: The Macmillan Press.
مقاله قدیمی جروم کارابل در نیویورک ریویو آو بوکز درباره این کتاب خواندنی است:
http://www.nybooks.com/articles/1979/02/08/the-reasons-why/
مارتین لیپست، جامعهشناس آمریکایی و گری مارکز هم در کتابی مسئله ناکامی چپ در آمریکا را بررسی کردهاند:
Marks, Gary and Lipset, Seymour Martin .(۲۰۰۰)It Didn’t Happen Here: Why Socialism Failed in the United States. New York: W. W Norton Press.
دیوید میلر هم در کتابی که به صورت الکترونیک نشر یافته، به این موضوع پرداخته:
Miller, David (2014). Why is there “No Socialism” in the United States? (A Historical and Institutional Examination). MillerThesis.
[2]- در مقابل دوگانه سیاسی نولیبرال-نومحافظهکار در انتخابات آمریکا و امید به اصلاحات اقتصادی چپگرایانه حزب دموکرات در مقابل سیاستهای اقتصادی نولیبرال محافظهکاران، اریک درایتسر در وبسایت کانترپانچ، هیلاری کلینتون را نئولیبرال میداند و ادعای اصلاحطلبی او در مقابل وضع موجود را یک دروغ میخواند:
http://www.counterpunch.org/2016/08/10/hillary-clinton-and-the-big-neoliberal-lie/
در مقابل، لری الیوت، سردبیر بخش اقتصادی گاردین هم ترامپ را نئولیبرال نمیداند، بلکه یک پوپولیست میخواند:
https://www.theguardian.com/business/2016/jul/31/trumps-economic-view-is-far-from-neoliberal-but-it-rides-a-populist-wave
بنیامین اپلباوم هم در نیویورکتایمز از بازگشت به اقتصاد سنتی سوداگرایانه ۲۰۰ سال قبل میگوید و ترامپ را مرکانتیلیست مینامد نه نولیبرال:
http://www.nytimes.com/2016/03/11/us/politics/-trade-donald-trump-breaks-200-years-economic-orthodoxy-mercantilism.html
[3]- گونتر گراس، نویسنده فقید چپگرای آلمانی در کتاب «قرن من» (Mein Jahrhundert) مینویسد که بعد از آنکه سالها با برنامه اتمی در آلمان مخالفت کرده، و حتی در سالهای پختگی با پسرهایش در تظاهرات مونتلانگن و هایل برون علیه موشکهای پرشیگ حضور یافته (که هاینریش بل، نویسنده چپگرای آلمانی هم حضور داشت و دو تن از رهبران سبزها در آنجا دستگیر شدند)، آن اعتراضات ثمری ثامر به بار نیاوردهاند (گراس، ص. ۲۷۱). اشاره او به عقبنشینی حزب سبزها از موضع تعطیلی پایگاههای اتمی و تعویق سیساله شعارهای خود است، بعد از آنکه در ۱۹۹۸ به قدرت رسیدند. این عبارات خود به تنهایی گویای چرایی افول چپ در غرب است.
[۴]- این همان مطلبی است که شانتال موف در مصاحبهای درباره برکشیده شدن پوپولیسم چپ و راست بعد از عقبنشینی احزاب چپ از مواضع خود به آن اشاره میکند: «اروپا مصداق تمامعیاری است از آنچه من «امر پساسیاسی» مینامم. در طول سی سال گذشته، ما شاهد بودهایم که با به قدرت رسیدن گروههایی مثل جریان سوم بلر، تفاوتهای میان چپ و راست کمرنگ و کمرنگتر شدهاند. این پدیده نشاندهندۀ آن است که چگونه تمامی احزاب سوسیالدمکرات بهسوی مرکز میل کردهاند و دیگر نمیخواهند ذیل لوای چپ شناخته شوند. یکی از خصیصههای دوران پساسیاست همین فقدان تفاوت میان مرکز-راست و مرکز-چپ است. هر دوی این احزاب، این ایدۀ مارگارت تاچر را پذیرفتهاند که هیچ بدیلی برای جهانیسازی نولیبرال وجود ندارد و بنابراین تنها کاری که سوسیالدمکراسیها میتوانند بکنند، این است که هژمونی نولیبرال را بهشیوهای کموبیش انسانیتر و بازتوزیعیتر اجرایی کنند. این امر سبب شده است که علاقه به امر سیاسی به نحو چشمگیری کاهش یابد و مشارکت در انتخابات شدیداً کم شود. این امر نشاندهندۀ بحران دمکراسی نمایندگی است. من سیاست را در قالب مفاهیم آگونیستی و ستیزهجویانه میفهمم که تلویحاً بر این امر دلالت دارد که شهروندان حقیقتاً قادرند تا میان پروژههای مختلف در جامعه دست به انتخاب بزنند. اما امروزه در اکثر انتخابات، مردم میان پپسیکولا و کوکاکولا انتخاب میکنند: دو مسمی ذیل یک اسم؛ همانطور که امروزه دربارۀ سوسیالدمکراسی و راست-مرکز در اروپا این امر اتفاق افتاده است.»
http://tarjomaan.com/vdcc.pq4a2bqx4la82.html
::::