۰۷:۳۸ - ۱۳۹۲/۰۷/۱۵

یادآوری به نتانیاهو: شعر «محمود درویش» درباره «محمد الدوره»

عطاء الله مهاجرانی در گفتگو با همان شبکه تلویزیونی، شهادت «محمد الدوره» کودک فلسطینی» را به نتانیاهو یادآوری کرد و از شعر «محمود درویش» درباره او گفت. آنچه می خوانید، شعری است که «درویش» به مناسبت کشته شدن «محمد الدوره»، کودک فلسطینی که سربازان اسراییلی او را در آغوش پدرش به گلوله بستند سروده است.

29698مبارزه (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام): چند روز قبل نخست وزیر رژیم اشغالگر صهیونیستی در گفتگو با بی بی سی فارسی ادعا کرد در ایران آزادی وجود ندارد و مردم نمی توانند شلوار جین بپوشند! او همچنین به قتل ندا آقاسلطان اشاره کرد و انتخابات ایران را به زعم خود زیر سوال برد. شنبه شب عطاء الله مهاجرانی در گفتگو با همان شبکه تلویزیونی، شهادت «محمد الدوره» کودک فلسطینی» را به نتانیاهو یادآوری کرد و از شعر «محمود درویش» درباره او گفت. آنچه می خوانید، شعری است که «درویش» به مناسبت کشته شدن «محمد الدوره»، کودک فلسطینی که سربازان اسراییلی او را در آغوش پدرش به گلوله بستند سروده است.

«محمود درویش» شاعر و روزنامه نگار فلسطینی است. او شاعری است که صدای دردمندانه سرزمین مادری از جای جای واژگان شعرش به گوش می‌رسد؛ بی اینکه این صدا به شعار یا ناله تقلیل یافته باشد. «درویش» متولد سال ۱۹۴۲ در فلسطین است و تاکنون مجموعه اشعاری چون «برگ‌های زیتون»، «عاشقی از فلسطین»، «آخر شب» و… را منتشر کرده. او شاعری است اجتماعی. شاعری که «نزار قبانی» در مورد او گفته است: «محمود درویش … شاعر مناسبتی به نام فلسطین نیست، خود فلسطین است با تمام زیتون زارها، تاکستان ها، دریا و پرتقالستان هایش… او نام فلسطین را بر سطح سیارات نوشته و از آنجا که شاعر بزرگ و با استعدادی است، آرمان فلسطین در دست های او بزرگ شده است …»

ترجمه این شعر را دکتر «عبدالحسین فرزاد» در کتاب «رویا و کابوس» منتشر کرده و اکنون این ترجمه را بطور کامل در اینجا می‌آوریم:

    محمد

    محمد در آغوش پدرش،

    چونان پرنده یی بیمناک،

    آشیان دارد،

    از بیم دوزخ آسمان.

    آه پدر پنهانم کن !

    بال های من در برابر این توفان

    ناتوان است،

    در برابر این تیرگی

    و آنها که در بالا در پروازند.

    محمد، می خواهد به خانه بازگردد،

    بدون دوچرخه

    بدون پیراهن تازه،

    او می خواهد به نیمکت مدرسه برگردد

    و دستور زبان بخواند…

    پدر!

    aldoore (1)مرا به خانه ببر،

    می خواهم درس هایم را دوره کنم،

    تا اندک اندک فرهیخته شوم …

    بر ساحل دریا، در سایه نخل ها

    هیچ چیز بعید نیست.

    محمد،

    با سپاهی روبرو می شود،

    که سلاحش خرده سنگ نیست،

    دیوار برایش جذبه یی ندارد،

    تا بر آن بنویسد:

    «آزادی من هرگز نمی میرد.»

    محمد بعد از دیوار،

    آزادیی ندارد، تا از آن دفاع کند،

    هیچ افقی در نظرگاهش نیست،

    تا از سبک پابلو پیکاسو،

    پشتیبانی کند.

    او همواره زاده می شود،

    همواره زاده می شود و با نامی که

    نفرین نام را

    بر او تحمیل می کند…

    چه بسیار کودکانی که

    از وجود او به دنیا خواهند آمد:

    کودکانی ناتمام

    در سرزمینی ناتمام

    با دوران کودکی ناتمام

    او در کجا خواب های کودکانه اش را ببیند،

    آنگاه که خواب او را در می رباید

    در حالی که، زمین

    زخمی … و عبادتگاهی بیش نیست !

    محمد،

    بی گمان مرگش را در آینده می بیند،

    اما او پلنگی را در خاطر دارد،

    که بر صفحه تلویزیون دیده است:

    پلنگی نیرومند،

    که بره آهویی شیرخواره را شکار می کرد…

    چون به بره آهو نزدیک شد،

    بره به سوی پستانش رفت

    و شیرش را برای نوشیدن بویید…

    پلنگ، شکارش نکرد،

    گویی بوی شیر،

    درنده دشت را، رام می کند…

    پس، بزودی نجات می یابم .

    کودک می گوید

    و می گرید:

    زندگانی من در پناه مادرم آنجا،

    در امان است،

    من نجات می یابم و او را می بینم .

    محمد،

    فرشته بینوایی است،

    به اندازه قاب قوسین،

    نزدیک به تفنگ صیاد خونسردش،

    لحظه یی که دوربین حرکات کودک را شکار می کند،

    او در سایه خود تنهاست:

    چهره اش، روشن است، چونان خورشید

    قلبش، روشن است، چونان سیب

    ده انگشتش، روشن است، چونان شمع

    و رطوبت، روشن است، بر جامه اش

    صیادش می تواند به شکارش دیگرگونه بیندیشد،

aldoore (2)    با خود بگوید:

    اکنون او را رها می کنم،

    تا آنگاه که بتواند، فلسطینش را

    بی غلط تلفظ کند…

    او را اکنون رها می کنم ،

    و فردا چون سرکشی کند،

    شکارش می کنم …

    محمد،

    مسیح کوچکی است، که به خواب می رود

    و در دلش،

    رویای شمایلش را می بیند،

    که از برنز ساخته شده است ،

    و از شاخه زیتون

    و از روح ملتی تازه،

    محمد،

    خونی است، که از خواهش پیامبران

    افزون تر است

    پس ای محمد،

    صعود کن !

    صعود کن

    تا سدره المنتهی !

منبع: روزنامه اعتماد (شماره ۱۱۱۶، مورخ ۲۸/۲/۸۵)

::::

 

 

 

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*

+ 14 = 21