روایت شاهد عینی از هجوم ۲۵ خرداد ۸۸ به کوی دانشگاه تهران
حالا سه سال از اون روزا گذشته. تلخی کتکهایی که خوردیم و ناسزاهایی که شنیدیم هنوز فراموش نکردهام ولی بدتر از همه تخریب ذهنیتم نسبت به نظام بود. هرچند بعد از چند روز ذهن آشفتهام سر و سامانی گرفت و این بیاعتمادی از بین رفت ولی یادم نمیرود این را که یکی از بچههای مذهبی و ولایی به من گفت: «باید در اعتقاداتت تجدید نظر کنی».
«مبارزه» (رسانه تحلیلی خبری دانشجویان خط امام) – حسین رجبی
از من خواستهاند تا بهعنوان یک شاهد عینی مشاهداتم راجعبه اتفاقات ۲۵ خرداد سال ۸۸ کوی دانشگاه تهران را بنویسم. برای بررسی دقیق آنچه که در کوی اتفاق افتاد، لازم است حوادث روزهای قبل از انتخابات و روز اعلام نتایج هم بررسی شود. اما هدف من تحلیل حوادث کوی نیست. فقط میخواهم روایتی از آن «جنایت» (که تعبیر مقام معظم رهبری درباره کهریزک و رخدادهای مشابه بود) داشته باشم. آنچه در ادامه میآید، خلاصهای از یادداشتهایی است که روز ۲۴ خرداد (ساعاتی قبل از حمله به کوی) و روز ۲۶ خرداد (پس از آزادی از بازداشتگاه) در سررسید روزانهام نوشتم؛ با ذکر این مطلب که حقیقتا مرور خاطرات تلخ سه سال پیش که قطعا بدترین خاطره تمام عمرم است خیلی سخت بود. در کنار این خاطرات تلخ، یادداشتهای آن روزها که حکایت از بازار داغ شایعات درباره انتخابات دارد، نشاندهنده اوضاع درهم و مهآلود آن روزهاست.
یکشنبه ۲۴ خرداد ۸۸
نیروهای گارد ویژه و لباسشخصیها از ساعت چهار و پنج عصر جلوی در کوی مستقر شدهاند. بچهها همه ترسیدهاند. شایعه شد که لباسشخصیها (یا به قول بچهها «انصار») دمِ در به بچهها گفتهاند که امشب میریزیم توی کوی. از آن طرف هم شایعه شد که بچهها میتوانند شهریورماه امتحاناتشان را بدهند. من فردا صبح ساعت هشت امتحان دارم و هیچکس اینجا نیست که از او بپرسیم جریان چیه؟ امتحانات سر جایش هست یا عقب افتاده؟ نصف بچهها از کوی فرار کردند ولی من ترم آخرم. با اینکه اصلا آمادگی امتحان را ندارم ولی ترجیح میدهم این یکیدو هفته آخر دوره لیسانسم زودتر تمام شود و خیالم راحت شود تا اینکه بماند برای آخر تابستان(به فرض صحت شایعه).
حدود ساعت ۱۰ شب بود که رفتم به حیاط کوی تا از طریق باجه تلفن تماس بگیرم که از بیرون کوی گاز اشکآور فلفلی زدند. مرتب اشکآور میزدند. تمام چشم و بینی و حلقم میسوخت. بچهها همه جا آتش روشن کرده بودند. میگفتند دود تأثیرش را کم میکند… بعد از یک ساعت به سختی خودم را به اتاق رساندم. تمام اتاقم بوی دود گرفته بود. اصلا امکان درس خواندن وجود نداشت. از پنجره دیدم که خیلی از بچهها از در پشتی کوی دارند بیرون میروند.
آقای احمدینژاد امروز در میدان ولیعصر جشن پیروزی داشت… من به واسطه امتحان پیگیر اخبار نیستم ولی بچهها میگفتند کروبی و میرحسین هم بیانیه دادهاند که فردا ساعت چهار عصر از انقلاب تا آزادی تجمع داریم. میگویند اصفهان کشته داده. تبریز و اهواز و شیراز هم شلوغه. آقای صانعی اعلام کرده که انتخابات غیرقانونی و حمایت از دولتِ نامشروع حرام است. سایتش فیلتر شده. میگویند فردا کروبی کفنپوش میآید و ابطحی دستگیر شده است. هاشمی [رفسنجانی] استعفا داده، سپاه ساختمان مجمع تشخیص را محاصره کرده و…
بیرون هنوز اشکآور میزنند. هادی (یکی از هماتاقیهام که عصر از کوی بیرون رفت و بیتوجه به امتحانات برگشت به شهرستان) زنگ زد و گفت غروب انقلاب شلوغ بود؟ BRT تعطیل بود؟ گفتم اینجا خیلی وحشتناکه؛ خوش به حالت که رفتی.
خدایا! من با این وضعیت چطور فردا امتحان بدهم؟ گیج شدم. اصلا فکر نمیکردم اوضاع آنقدر به هم بریزد. اکثر بچهها عصبی هستند. مخصوصا عصر که تلویزیون بعد از کلی زیرنویس تبلیغ تجمع هواداران احمدینژاد داشت بهصورت مستقیم حرفای تحریککننده وی را نشان میداد. تو اتاق تلویزیون میدیدم که انگار خون جلوی چشم بچهها را گرفت. یکبار دیگر هم این وضعیت را دیده بودم. اتفاقا اون دفعه هم آقای رئیسجمهوری داشت حرف میزد. شب ۱۴ خرداد.
یادداشتهای پس از آزادی از بازداشتگاه، ۲۶ خرداد ۸۸
(متهم: حسین رجبی
جرم: اقدام علیه امنیت ملی و تخریب اموال عمومی)
حوادث دوشنبه کابوس وحشتناکی است که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیرود. اون شب (بامداد ۲۵ خرداد) از ترس خوابمان نمیبرد. ساعت حدود ۲:۳۰ بود. دیگه میشد حدس زد که میریزن تو کوی. ولی من خیلی خوشبین بودم. یاد صحبتهای رهبری در حوادث کوی ۷۸ افتادم که به حادثه کوی اعتراض کردند. گفتم دیگر مرتکب اشتباه نمیشوند. چراغها را خاموش کردیم و خوابیدیم. (من بودم و دو تا از هماتاقی هایم، صالح و علیرضا) تمام بدنم داشت میلرزید. چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدیم سروصدا بلند شد. چند نفر از بچهها داد میزدند ریختند توی کوی. وحشتزده از جا بلند شدیم. از پنجره نگاه کردیم دیدیم نیروهای یگان ویژه باتوم بهدست دارند بهسمت ساختمان ما میآیند. شاید این ترسناکترین صحنهای باشد که در تمام عمرم دیدم. ۲-۳ تایشان از پشت پنجره شروع کردند به فحش دادن و تهدید کردن. تو اون لحظه تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که رفتم سمت قرآن و به قرآن پناه بردم. داد میزدند و با باتوم به در میکوبیدند. در قفل بود. علیرضا وحشتزده یخچال را جلوی در انداخت. اما یک نفر با لگد در را باز کرد. تخت من نزدیک در بود. دو دستی باتوم را بالا آورد و با فریاد میخواست تو سرم بزند. من در حالیکه قرآن در بغلم بود، داد زدم و گفتم به خدا ما بسیجی هستیم و عکس بزرگ آقا را که روی کمدم بود نشونش دادم. اون لحظه نزد ولی با وحشیگری آینه بزرگ اتاق را شکست و گفت برید بیرون. همزمان صدای نعره کشیدن و شکستن در و شیشهها از اتاقهای دیگر هم میآمد. ۳-۲ نفر لباس شخصی هم آمدند و بدون اینکه اجازه بدهند حرفی بزنیم، از اتاق بیرونمان کردند. پای بعضی از بچهها روی این شیشهها و آینه شکستهها مجروح شد. تو راهروی ساختمان چند نفر با باتوم ما را کتک زدند. جلوی در ساختمان هم ۶-۵ نفر ایستاده بودند و همزمان از روبهرو توی سر و صورتمان میزدند که من دستم را جلوی سر و صورتم گرفتم. دوباره ما را جلوی در ساختمان روی زمین خواباندند و با همه توانشان میزدند. بدتر از همه اینکه همزمان فحشای رکیک و خیلی ناجور میدادند. اون روز، روز مادر بود و دردناکترین لحظه وقتی بود که… میگفتند به رهبر فحش میدی؟ به رئیسجمهوری فحش میدی؟ موسویت کو؟ چرا به دادت نمیرسه؟ شال سبزت کو؟ کروبی کجاست که به دادت برسه؟
میگفتند و میزدند. همانجا یک ضربه خیلی محکم به کمرم زدند که واقعا احساس کردم دیگر کارم تمام شد. نفسم بالا نمیآمد. جرأت نمیکردیم تکان بخوریم. بعد از اینکه حسابی زدند، همه را به صف کرده و به بیرون کوی بردند. همینجور که داخل صف بودیم، بعضیها را بیهوا میزدند. همون موقع یکی از آنها که با لباس شخصی بود (و دو ماه بعد که برای تحویل گرفتن موبایلم رفتم دیدم از برادران نیروی انتظامی است و خیلی راحت به کارش مشغول است) بدون هیچ دلیل خاصی و بیمقدمه پایه یک صندلی شکسته را برداشت و چنان به سر صالح (هم اتاقیم که اتفاقا مثل خیلی دیگر از بچههای اون جمع به احمدینژاد رأی داده بود) کوبید که تمام سروصورتش پر از خون شد. علیرضا هم لبش پاره و تمام بدنش با خون یکی شده بود.
ما را به زور سوار اتوبوسی کردند که جای سوزن انداختن در آن نبود. متوجه نشدم همه بچهها داخل همان یک اتوبوس جا شدیم یا نه. یکی از بچهها پایش شکسته بود و از شدت درد فریاد میکشید. بعد از کلی بد و بیراه گفتن، یکیشان در عقب اتوبوس را باز کرد و او را با بیرحمی تمام بیرون انداخت. مرتب فحش میدادند و تهدید میکردند. میگفتند میبریمتان جایی که دیگر هیچکس هیچ اثری از شما پیدا نکند. بچهها واقعا ترسیده بودند. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی قرار است برایمان بیفتد.
شاید حدود یک ساعت با بدن خونی و مجروح کنار هم توی اتوبوس ایستاده بودیم و در این مدت بهشدت با حرفها و تهدیدهایشان ما را شکنجه روحی میدادند تا اینکه رسیدیم به بازداشتگاه مواد مخدر. پیاده شدیم. دیگه خبری از وحشیگریهای یگان ویژه و لباس شخصیها نبود. برایمان آب قند آوردند و ما با همان سر و وضع خونی همه خوشحال بودیم که حداقل کتکی در کار نیست. بعد ما را به بازداشتگاه (یک اتاق تاریک کثیف) بردند. تازه آنجا همه بچهها را دیدم. چهرهها آشنا بود. خیلیهاشان بچههای مسجد بودند. دیگر فکر کنم صبح شده بود. وقت نماز بود ولی با آن همه خون نمیتوانستیم نماز بخوانیم. بعد دکتر آمد و آنهایی که وضعشون خیلی خراب بود را معاینه کرد. دو سه بار از بازداشتگاه بیرونمان بردند و مشخصاتمان را نوشتند. دو تا دفاعیه هم پر کردیم. کل بچهها را توی دو تا بازداشتگاه جا داده بودند که فقط یک درگاه کوچک برای ورود هوا وجود داشت. تنگی نفس گرفته بودیم. عصر بود که بیرون آوردندنمان و روی یک کاغذ ۴A با ماژیک اسم و کدمان را نوشتند و یکییکی با این برگه از همه عکس گرفتند. خیلی حس بدی داشتم.
ظاهرا همون موقع تو شهر تجمع بود و یک اتوبوس دیگر هم آوردند که چون بازداشتگاه دیگر جا نداشت، از آن به بعد ما توی حیاط بودیم. یک گروه دیگه از بچههای خودمان را با قیافههای درب و داغان آوردند. یکیشان یواشکی آمد پیش ما و گفت خوش به حالتان که اینجا بودید. ما را بردند وزارت کشور و در تمام این مدت همانهایی که ریختند توی کوی همراه ما بودند و ضرب و شتم میکردند.
در حالیکه همه بچهها کاملا ناامید بودند، ناگهان دکتر زاکانی را دیدم که یک گوشه ایستاده است. با خودم گفتم بالأخره یکی پیدا شد که شاید به حرفمان گوش کند. هنوز بچهها متوجه دکتر نشده بودند ولی من در یک فرصتی که کسی حواسش نبود به سمتشان دویدم و در چند جمله اتفاقات دیشب را تعریف کردم. گفتم من مجری نماز جمعه شهرمان هستم، بسیجی فعالم، شعارگوی برنامههای راهپیمایی شهرمان هستم. دیشب هم که در اتاق خوابیده بودیم که ریختن سرمان و اصلا اجازه ندادند حرف بزنیم. دکتر با آرامش میگفت ما آمدیم اینجا تا مشکل شما را حل کنیم.
بقیه بچهها هم دور دکتر حلقه زدند. به هر حال بعد از کلی معطلی تا میتوانستند منت سر ما گذاشتند و گفتند امشب آزادتان میکنیم. برایمان ساندویچ و نوشابه آوردند! تی شرت و شلوار نو آوردند و از بچهها خواستند لباسای خونیشان را عوض کنند. لباسای پاره و خونی بچهها را جمع کردند و بردند. با پیگیری دکتر زاکانی تعدادی از بچهها را بردند بیمارستان. دکتر گوشی موبایلش را به بچهها داد تا به خانوادههایشان خبر بدهند. یکی از بچهها پشت گوشی فقط گریه میکرد. من اصلا نمیدانستم به خانواده چه باید بگویم؟ راستش هنوز خودم باورم نشده بود یک چنین اتفاقاتی در کشور ما رخ داده باشد.
تا نیمههای شب همچنان همانجا بودیم. فرهاد رهبر هم آمد. میگفتند او بهعنوان رئیس دانشگاه مجوز ورود به کوی را داده است اما رهبر بهشدت تکذیب میکرد. به دکتر زاکانی گفتم اینها از کی دستور میگیرند؟ ایشان پاسخی نداشت فقط میگفت اشتباه کردهاند همین. گفت: «تا چند دقیقه قبل از حمله به کوی با مسئولان در ارتباط بودم و قرار نبود بریزند توی کوی. نمیدانم یکدفعه چی شد.»! قرار شد ما را برگردانند کوی. همه از اینکه دوباره برگردیم کوی وحشت داشتیم. گفتم امنیت دارد؟ گفت دکتر الیاس نادران تا صبح آنجاست. نگران نباشید. ساعت حدود دو بامداد بود که رسیدیم کوی. همه جا تاریک بود. بچههای مسجد همراه دکتر نادران آمدند استقبال! چند تا از مادران بچههای کوی هم آمده بودند. ولی بچه هایشان بین ما نبودند. بیقرار بودند.
به آقای علمالهدی (مسئول نهاد رهبری در کوی دانشگاه تهران و امام جماعت مسجد کوی) گفتم میبینید؟ ما بچههای مسجدیم کسی از حال ما خبر دارد؟ ایشان خیلی ناراحت بود. جوابی نداشت. فقط گفت فعلا استراحت کنید. اکثر بچهها داخل مسجد خوابیدند چون میترسیدند به اتاقها بروند. از پشت نردههای کوی تعدادی موتورسوار نور موتورهایشان را میانداختند توی چشم ما و به نحوی تهدید و ارعاب میکردند. دکتر نادران گفت من تا صبح بیدارم و مراقب اوضاع خواهم بود نگران نباشید اتاقها ویرانه شده بود. لپتاپها را همان شب با باتوم خرد کرده بودند. هیچ چیزی سر جایش نبود. کف اتاقها هم پر از خرده شیشه شده بود.
صبح یک سر رفتم دانشگاه ببینم امتحانات چه میشود. گفتند عقب افتاده است. تحصن دانشجوها و اساتید در مسجد دانشگاه برقرار بود. از دم در مسجد یک نگاه کردم دیدم زهرا رهنورد ردیف جلوی قسمت آقایان نشسته. زمینه کاملا مساعد بود که یک عده این وسط سوءاستفاده کنند. زود برگشتم کوی. داخل مسیر همه از تقلب حرف میزدند. خیلیها واقعا اعتقاد به تقلب داشتند و دلایل مختلفی میآوردند. شاید وقتی میدیدند دولت یک چنین برخوردهایی میکند (به ماجرای کوی اشاره میکردند) بیشتر به مسأله تقلب ایمان پیدا میکردند. وقتی رسیدم اتاق دیدم هادی از شهرستان آمده است و وقتی بدن کبودم را دید شروع کرد به گریه. فقط میگفت چرا با تو؟ شاید یاد روز رأیگیری افتاده بود که با هم وضو گرفتیم و یازهراگویان به محسن رضایی رأی دادیم. اون روز دلایل مفصلی در رد میرحسین و کروبی و احمدینژاد براش آوردم. شاید یادش افتاده بود همیشه تو بحثهای دانشجویی چه طور با منطق از نظام دفاع میکردم. بهش گفتم تنها خوشحالی من در آن شب این بود که تو نبودی. همه داشتند وسایلشان را جمع میکردند برای فرار از کوی.
بعد از چهار سال زندگی در کوی قسمت این بود که اینگونه خداحافظی کنیم. چهار سال پیش که با رتبه ۹ کنکور وارد دانشگاه تهران شدم، هیچوقت فکر نمیکردم آخرش اینجور بشود. یادش بخیر…
تیرماه ۱۳۹۱
حالا سه سال از اون روزا گذشته. تلخی کتکهایی که خوردیم و ناسزاهایی که شنیدیم هنوز فراموش نکردهام ولی بدتر از همه تخریب ذهنیتم نسبت به نظام بود. هرچند بعد از چند روز ذهن آشفتهام سر و سامانی گرفت و این بیاعتمادی از بین رفت ولی یادم نمیرود این را که یکی از بچههای مذهبی و ولایی به من گفت: «باید در اعتقاداتت تجدید نظر کنی».
اما من بعد از خطبههای آقا تو نمازجمعه ۲۹ خرداد خیلی آرامتر شدم. ولی هرچه منتظر ماندیم هیچ شخص مسئول دیگری از ما دلجویی نکرد. تازه سال بعد وقتی کنکور کارشناسی ارشد قبول شدم آقایان اطلاعات از من بازجویی کردند و گفتند تا آخر عمرت این پرونده کوی جریان خواهد داشت. با این حال برای اینکه اعتماد مردم از نظام سلب نشود راجعبه این قضیه با هیچکس حرف نزدم. یک هفته هم تهران ماندم تا ورم و کبودیهای دستم تا حدودی بهتر بشود و بعد رفتم شهرستان. فقط برای امام جمعه شهرمان خیلی خصوصی تعریف کردم و ایشان در حالیکه اشک در چشمانش جاری بود فقط ابراز تأسف میکرد. ظلم بزرگی بود. بیشتر از آنکه به ما ظلم شود به نظام ظلم شد. «اللّهمَ عجل لولیک الفَرج»